-
بادبادک جوان
سهشنبه 10 بهمن 1402 18:55
هزار بار گفتم با این باد های هرزه نپر به انها نخ نده حالا بالای آن دکل با سیم های لخت فشار قوی دست و پنجه نرم کن - باد بادک جوان- سعید بیابانکی
-
شبیه آغوش
سهشنبه 10 بهمن 1402 18:39
از تنم ترانه می ریزد وقتی تو، شبیه آغوش، خیال مرا دور میزنی.. من تمام این شعر را رقصیده ام.. کامران رسول زاده
-
منطق پاییز
سهشنبه 10 بهمن 1402 18:36
منطقِ پاییز مثل بی منطقیِ زنی ست که وقتی دارد از زندگی مردی می رود موهایش را رنگ می کند. کامران رسول زاده
-
سربازِ برجک زندان
شنبه 7 بهمن 1402 17:57
سربازِ برجک زندان به دختری می اندیشد که چشم در راه اوست وَ دستانش بر مسلسل سنگین عرق می کنند ! یغما گلرویی
-
برای مجله شعر نمینویسم
دوشنبه 2 بهمن 1402 19:28
برای مجله شعر نمینویسم در شبِ شعر ها شرکت نمیکنم، به نگاه منتقدها اهمیت نمیدهم پیله ای از شعر می بافم دورِ خود بی آرزوی پروانه شدن! و در سلولِ خود ساخته میمیرم به امید آن که ابریشمش شالی شود بر شانه های تو ...! "یغما گلرویی"
-
به اولین صبح پس از پایان جنگ می مانی
یکشنبه 24 دی 1402 19:10
تنها منم که می دانم چرا اغلب اوقات ساکتی به اولین صبح پس از پایان جنگ می مانی آرامی و زیبا اما غمگین به اولین صبحانه در اولین روز صلح شبیهی شیرینی و دلچسب اما تنها با گریه می توان به تو دست زد حسن آذری
-
"من" عکس دسته جمعی تو ام...
یکشنبه 24 دی 1402 13:07
در سرم تویی... در چشمم تویی... در قلبم تو... "من" عکس دسته جمعی تو ام... جلیل صفربیگی
-
به تو فکر میکنم
یکشنبه 24 دی 1402 01:04
پنجره را میبندم و دفتر شعر هایم را باز میکنم به تو فکر میکنم بی آنکه به تو فکر کرده باشم +تو موهایم را نوازش میکنی از تو میترسم از تو متنفرم و همچنان دوستت دارم! #فاطمه نادریان.
-
یک اتفاق ساده
پنجشنبه 21 دی 1402 15:25
یک اتفاق ساده بود تحمّل دیگران را نداشتیم خزیدیم زیر پوست هم ! حرفی نبود پس شعر خواندیم مقصدی نبود ناچار در راه گم شدیم بارانی نبود با ذوق باریدیم رنگین کمانی نبود چشمهای ما بود فوارهی رنگ و نور پیش از ما عشق تنها یک اتفاق ساده بود "حامد نیازی "
-
بی تو ما را یک نفس آرام نیست
پنجشنبه 21 دی 1402 15:23
ای دلارامی که جان ما تویی بی تو ما را یک نفس آرام نیست هرکسی را هست کامی در جهان جز لبت ما را مراد و کام نیست. "عراقی"
-
میتوان در زلفِ او دیدن دلِ بیتاب را
پنجشنبه 7 دی 1402 17:03
میتوان در زلفِ او دیدن دلِ بیتاب را پردهپوشی چون کند شب گوهرِ شبتاب را غیرتِ طاقِ دلاویزِ خمِ ابروی او همچو ناخن میخراشد سینهٔ محراب را دیدهٔ حسرت عنانِ عمر نتواند گرفت هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را چون عنانداری کنم دل را، که چشمِ شوخِ او شهپرِ پرواز میگردد دلِ بیتاب را در لباسِ عاریت چون ابرِ آرامش...