-
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
یکشنبه 3 دی 1402 10:48
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
-
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
شنبه 18 آذر 1402 19:09
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم بیا ای چشمِ روشنبین که خورشیدی عجب زادم ز هر چاکِ گریبانم چراغی تازه میتابد که در پیراهنِ خود آذرخشآسا درافتادم چو از هر ذرّهی من آفتابی نو به چرخ آمد چه باک از آتشِ دوران که خواهد داد بربادم تنم افتاده خونین زیرِ این آوارِ شب، اما دری زین دخمه سوی خانهی خورشید بگشادم الا...
-
خاک
یکشنبه 12 آذر 1402 20:52
ولی خاک تو با او مهربان باش! اگر آتش با او مهربان نبود اگر زندگی اگر مرگ با او مهربان نبود اگر انسان های دیگر با او مهربان نبودند خاک، تو با او مهربان باش! رضا براهنی
-
تا فراموشت کند
یکشنبه 12 آذر 1402 20:50
دوستش بدار تا فراموشت کند. سیروس نوذری
-
گر مرد رهی ز رهروان باش
چهارشنبه 1 آذر 1402 23:15
گر مرد رهی ز رهروان باش در پردهٔ سر خون نهان باش بنگر که چگونه ره سپردند گر مرد رهی تو آن چنان باش خواهی که وصال دوست یابی با دیده درآی و بی زبان باش از بند نصیب خویش برخیز دربند نصیب دیگران باش در کوی قلندری چو سیمرغ میباش به نام و بی نشان باش بگذر تو ازین جهان فانی زنده به حیات جاودان باش در یک قدم این جهان و آن...
-
در پیله ی من حسرت پروانه شدن بود
شنبه 27 آبان 1402 10:47
تا در سر من نشئه ی دیوانه شدن بود هر روزِ من از خانه به میخانه شدن بود یا سرخی سیبِ تو از آن جاذبه افتاد؟ یا در سر من پرسش فرزانه شدن بود یک بار نهان از همگان دل به تو بستیم این عشق نه شایسته ی افسانه شدن بود ای کلبه ی متروک فرو ریخته بر خویش ویرانه شدن چاره ی بیگانه شدن بود؟ ! مگذار از ابریشم من حلّه ببافند در پیله ی...
-
خندهی تو
جمعه 26 آبان 1402 14:44
آرزو می کنم خنده ات تنها به عادت مرسوم عکس گرفتن نبوده باشد و تو خندیده باشی در آن لحظه از ته دل چرا که خنده تو جهان را زیبا می کند... "یغما گلرویی"
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 آبان 1402 14:37
یک درختِ پیرم و سهم تبرها میشوم مردهام، دارم خوراکِ جانورها میشوم بیخیال از رنجِ فریادم تردّد میکنند باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها میشوم با زبان لالِ خود حس میکنم این روزها همنشین و همکلام ِ کور و کرها میشوم هیچکس دیگر کنارم نیست، میترسم از این اینکه دارم مثل مفقود الاثرها میشوم عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و...
-
در آن بازی
جمعه 26 آبان 1402 14:32
خنده دار است، نه ؟ در آن بازی زمین می خوردیم و زخمی می شدیم در این بازی زخمی می شویم و زمین می خوریم واهه آرمن
-
این همه پاییز
جمعه 26 آبان 1402 14:29
این همه مرگ این همه پاییز از طاقت ما بیرون است... وقتی رفت پاییز بود افسانهی برگ بود و تنهایی من چگونه میتوانستم فراتر از پاییز بروم نگران بودم که برگها ناگهان محو شوند من تازه به برگها خو گرفته بودم چه میخواستم چه نمیخواستم من مطیع پاییز شده بودم... در پایان پاییز میدانستم همهی ما ویران میشویم اگر از ما چیزی...
-
حالا که مقصد تویی
چهارشنبه 24 آبان 1402 12:38
ای کاش حواست نباشد از خانه بیرون بزنی من به کوچه بیایم و به باران فکر کنم و تو روزنامه ات را روی سرت بگیری من تمام کوچه را بدوم و کمی چتر تعارفت کنم حتما مسیرمان یکی ست حالا که مقصد تویی ! سمانه سوادی