این همه مرگ
این همه پاییز
از طاقت ما بیرون است...
وقتی رفت پاییز بود
افسانهی برگ بود و تنهایی
من چگونه میتوانستم
فراتر از پاییز بروم
نگران بودم که برگها ناگهان محو شوند
من تازه به برگها خو گرفته بودم
چه میخواستم
چه نمیخواستم
من مطیع پاییز شده بودم...
در پایان پاییز میدانستم
همهی ما ویران میشویم
اگر از ما چیزی بر زمین بماند
یک جفت کفش
و دو کروات کهنه است
در پاییز گم شدهاند...
این همه مرگ
این همه پاییز
از طاقت ما بیرون است...
احمدرضا احمدی