رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

آدمی

همراه بســـــیار است، اما همدمی نیست

 مثل تمام غصـــه ها، این هم غمی نیست


 دلــبســــته انـــدوه دامـــنگیر خــــود بـــاش

 از عــالـــم غـــم دلرباتر عالمـــــی نیـــست 


کــــار بــزرگ خــویــش را کـــــوچــک مـپندار

 از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست 


چشــمی حقیقت بین کنار کعـبه می گفت

 «انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست 


فاضل نظری

زندگی سرخی سیبی ست که افتاده به خاک

با یقین آمدہ بودیم و مردد رفتیم !
بـہ خیابان شلوغے ڪہ نباید رفتیم!

مے شنیدم صداے قدمش را،اما
پیش از آن لحظـہ ڪہ در را بگشاید رفتیم

زندگے سرخے سیبے سٺ ڪہ افتادہ بـہ خاڪ
بـہ نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم!

آخرین منزل ما ڪوچـہ ے سرگردانے سٺ
در به در در پے گم ڪردن مقصد رفتیم!
 
مرگ یڪ عمر بـہ در ڪوفٺ ڪہ باید برویم
دیگر اصرار مڪن باشد،باشد،رفتیم!

  " فاضل نظری "

اندوه دل کندن

به دریا می‌زنم شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

من از روزی که دل بستم به چشمان تو می‌دیدم
که چشمان تو می‌افتند دنبال دلی دیگر

به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می‌دانم
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

من از آغاز در خاکم نمی از عشق می‌بینم
مرا می‌ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر

طوافم لحظه‌ی دیدار چشمان تو باطل شد
من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

به دنبال کسی جا مانده از پرواز می‌گردم
مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر!

فاضل نظری

روزی به امر کردن روزی به التماس

ای بی وفای سنگدل قدرناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس

با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس

آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس

پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس

دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس

مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

غصه تنهایی


گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست 

 دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست


 حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا 

 دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!  


بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

 قایقت را بشکن!روح تو دریایی نیست  


آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد آه!

دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست  


آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

 حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست


 خواستم با غم عشقش بنویسم شعری 

 گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست

دلهره

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم


در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم


چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟


انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم


از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم


ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم.



"فاضل نظری"

فصل مشترک

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی‌ست
که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی‌ست

 

چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌گیرند
همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی‌ست

 

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

 

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست

 

کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست

 

"فاضل نظری"

زرین تر از خورشید

سکه‌ی این مهر از خورشید هم زرین‌تر است

خون ما از خون دیگر عاشقان رنگین‌تر است

 

رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت

می‌روی اما بدان دریا ز من پایین‌تر است

 

ما چنان آیینه‌ها بودیم، رو در رو ولی

امشب این آیینه از آن آینه غمگین‌تر است

 

گر جوابم را نمی‌گویی، جوابم کن به قهر

گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین‌تر است

 

سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکن

بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین‌تر است.

 

"فاضل نظری"

نه

من خود دلم از مهر تو لرزید ,وگرنه
تیرم به خطا می رود اما به هدر,نه!


دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر ,نه


با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟آری! با اهل نظر ؟نه!



بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟


یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر ,بار دگر, بار دگر .....نه!

بیقرار توام

بیقرار توام و در دل تنگم گله هاست   

آه !بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب 

دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست

 

"فاضل نظری ، از مجموعه شعر: گریه های امپراتور

آیینه

هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد

 آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

 

گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد

 

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند 

تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد

 

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشد

 

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد.

 

"فاضل نظری

بهتر

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
 
قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است 

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است
 
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

  هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است
 
کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است

پلنگ سنگی

پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم

تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم

مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم

کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم

تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم

دست خط


فرقی نمی کند چه برایم نوشته دوست

دشنام داده است ولی دست خط اوست


فاضل نظری