رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

تو اگر یوسف خود نشناسی

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟
 
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن
 
بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
 
وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهد شکن
 
باز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
 
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
 
 
فاضل نظری

به دل سنگ تو از من نرسد آزاری

ای که برداشتی از شانه‌ی موری باری
بهتر آن بود که دست از سر من برداری
 
ظاهر آراسته‌ام در هوس وصل، ولی
من پریشان‌ترم از آنم که تو می‌پنداری
 
هرچه می‌خواهمت از یاد برم ممکن نیست
من تو را دوست نمی‌دارم اگر بگذاری
 
موجم و جرأت پیش آمدنم نیست، مگر
به دل سنگ تو از من نرسد آزاری
 
بی‌سبب نیست که پنهان شده‌ای پشت غبار
تو هم ای آینه از دیدن من بیزاری؟!
 
"فاضل نظری"

چگونه؟

شیدا تر از این شدن چگونه؟
رسوا تر از این شدن چگونه؟
  
بیهوده به چشم سرمه داری
زیبا تر از این شدن چگونه؟ 

   من پلک به دیدن تو بستم
بینا تر از این شدن چگونه؟
 
پنهان شده در تمام ذرات
پیدا تر از این شدن چگونه؟

   ای با همه، مثل سایه همراه
تنها تر از این شدن چگونه؟

عاشق شدم و کسی نفهمید
رسوا تر از این شدن چگونه؟

بار دگر نه


من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه
تیرم به خطا می‌رود اما به هدر نه! 

 دلخون‌شده‌ وصلم و لب‌های تو سرخ است 
سرخ است ولی سرخ‌تر از خون جگر، نه 

 با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه! 

 بدخلقم و بدعهد، زبانبازم و مغرور 
پشت سر من حرف زیاد است! مگرنه؟ 

 یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد 
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر ... نه!

دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت

تا بپیونـــدد بـه دریــــا کـــوه را تنــها گذاشت
رود رفت امــا مــسیـر رفتنش را جــا گــذاشت 

هیچ وصلی بـی جدایی نیست، ایـن را گفت رود
دیده گلگون کـرد و سر بــر دامـن صحـرا گذاشت 

 هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سـرا
هیزم اول پایــه ی سوزاندن خود را گذاشت

اعتبار سر بلنـدی در فروتــن بـــــودن است
چشمه شد فواره وقتی بـــر سر خود پـا گذاشت 

 موج راز سر بــه مهری را به دنیـا گفت و رفت
با صدف هایــی که بیـن ساحل و دریــا گذاشت

به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن اندوخته‌ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد