رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

زیبایی عجیب تو معیار تازه‌ای ست


ای مهربان من
من دوست دارمت
چون سبزه‌های دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون

معیار های تازه زیبایی
با قامت بلند تو سنجیده می‌شود
زیبایی عجیب تو معیار تازه‌ای ست
با غربت غریب فراوانش
مانند شعر من 
-این شعر بی قرین
-و این تفاخر از سر شوخی‌ست

حمید مصدق

کفتار


من شاهد فنای غرور رود

در ژرفنای تشنه مردار

و ناظر وقاحت کفتار بوده ام

کفتار پیر مانده ز تدبیری

و شاهد شهادت شیری

در بند و خسته زنجیری

دیدم

تهدید شور شعله های شهامت را

مرعوب می کند

و همچنان

که سم گرازان تیزرو

رویای پاک باکرگی را

به ذهن برف

منکوب می کند


حمید مصدق

امضا

زان لحظه که دیده بررخت واکردم
دل دادم و شعر عشق انشاء کردم

نی، نی غلطم، کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضاء کردم

"حمید مصدق"

خوشه های گندم

تمام مزرعه از خوشه های گندم پر

و هیچ دست تمنا

دریغ سنبله ها را درو نخواهد کرد

دروگران همه پیش از درو

درو شده اند


حمید مصدق

خاموشی ها

مگذار، که دستان من

آن اعتمادی که به دستان تو دارد

به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم، آه!

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی‌ها ست...


حمید مصدق

افسوس

در پیش چشم دنیا

دوران عمر ما

یک قطره دربرابر اقیانوس

در چشمهای آنهمه خورشید کهکشان

عمر جهانیان

کم سوتراز حقارت یک فانوس

افسوس !


حمید مصدق

اعتمادی که به دستان تو دارد

آه مگذار، که دستان من

آن اعتمادی که به دستان تو دارد

به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم، آه!

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی‌ها ست.


حمید مصدق

چه تمنای محالی دارم

 چه شبی بود و  چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید 
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد

حمید مصدق

باز کن پنجره را

در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!


کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن !


باز کن پنجره را !




تو اگر باز کنی پنجره را،


من نشان خواهم داد ،


به تو زیبایی را .


بگذر از زیور و آراستگی


من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد


که در آن شوکت پیراستگی


چه صفایی دارد


آری از سادگیش،


چون تراویدن مهتاب به شب


مهر از آن می بارد .




باز کن پنجره را


من تو را خواهم برد؛


به عروسی عروسکهای


کودک خواهر خویش؛


که در آن مجلس جشن


صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس .


صحبت از سادگی و کودکی است .


چهره ای نیست عبوس .


کودک خواهر من،


امپراتوری پر وسعت خود را هر روز،


شوکتی می بخشد .


کودک خواهر من نام تو را می داند


نام تو را میخواند !


- گل قاصد آیا


با تو این قصه خوش خواهد گفت ؟! -




باز کن پنجره را


من تو را خواهم برد


به سر رود خروشان حیات،


آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛


بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز .


باز کن پنجره را ! -


- صبح دمید ! .


حمید مصدق


زائر ظلمت

در شبان غم تنهایی خویش،

عابد چشم سخنگوی توام .

من در این تاریکی،

من در این تیره شب جانفرسا،

زائر ظلمت گیسوی توام .


شکن گیسوی تو،

موج دریای خیال .

کاش با زورق اندیشه شبی،

از شط گیسوی مواج تو، من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم .

کاش بر این شط مواج سیاه،

همه عمر سفر می کردم .


حمید مصدق

چرا اشک

به من محبت کن !

که ابر رحمت اگر در کویر می بارید

به جای خار بیابان

- بنفشه می روئید

و بوی پونه وحشی به دشت بر می خاست


چرا هراس ؟

چراشک ؟

بیا

که من

- بی تو


درخت خشک کویرم که برگ و بارم نیستغ

امید بارش باران نو بهارم نیست


حمید مصدق

باران

وای، باران؛

باران،

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

خواب رویای فراموشی‌هاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشی‌هاست .

من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می‌گوید :

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار،

سحر نزدیک است.

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمان‌ها آبی،

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پر و بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری؟

نه، از آن پاکتری .

تو بهاری؟

نه، بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار این‌همه زیبایی را .

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !

 

"حمید مصدق"

شعر محال

و تو
آن شعر محالی که هنوز
با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام
چشم بگشای و مرا باز صدا کن
" ای عشق"
که من از لهجه ی چشمان تو 
شاعر بشوم
و تو را سطر به سطر
و تو را بیت به بیت
و تو را عشق به عشق ...
شاید این بار تو را پیش تو 
با مرگ خود آغاز کنم ...

"حمید مصدق"  

دفتر تنهایی


دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی.

من به بی سامانی، باد را می مانم

من به سرگردانی، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی  اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

"چه تهی دستی مرد ! "

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه ... می بینم، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

خود پرست

این مرد خود پرست

 این دیو،

 این رها شده از بند

 مست مست

 استاده روبه روی من و خیره در منست

 *** 

 گفتم به خویشتن

 آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟

 مشتی زدم به سینه او، 

 ناگهان دریغ

 آئینه تمام قد روبه رو شکست .

سیب

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه


سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت