رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

اوزان

در بحور عدم عروض افتاد
بحث ما ابلهان در اوزان است
فاعلاتن مفاعلن چه کنی؟
شعر را طبع و ذوق میزان است 


حبیب یغمایی

 

چه حاصل

دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل  
بــود قدر تو افـــزون از مــلایـــک
تو قــدر خـود نمیـــدانی چه حاصل


  بابا طاهر

 

پســندم آنچه را جانان پسـندد

یــکی درد و یــکی درمان پســـندد
یک وصل و یکی هجران پسندد  
من از درمان و درد و وصل و هجران
پســندم آنچه را جانان پسـندد
 


 بابا طاهر

 

محض تو ولی از ته دل چیده خودش را

سیبی ست که از حادثه دزدیده خودش را

محض تو ولی از ته دل چیده خودش را  


تا روز حضور تو در این خانه ی بی روح 

صدبار در این آینه سنجیده خودش را


 سنگی تر از آنست که فرمش دهی اما 

با میل تو هر لحظه تراشیده خودش را


 چون ابر که فکرش همه سرسبزی صحراست

 بر روی ترکهای تو باریده خودش را


 نشناخته از شوق نگاه ِ تو، سر از پا

 در مردمک چشم تو تا دیده خودش را  


تنها به نفسهای پر از مهر تو زنده ست

 این زن که به رویای تو بخشیده خودش را

سادگی

سادگی باغی‌ست طبع عافیت‌آهنگ را

وقف طاووسان رعناکن‌گل نیرنگ را

دل چوخون‌گرددبهار تازه‌رویی صیدتست

موج صهبا دام پروازست مرغ رنگ را

مگر بر خوش میخندم ؟

اگر نه عاشق اویم چه می‌پویم به کوی او

وگر نه تشنه اویم چه می‌جویم به جوی او

بر این مجنون چه می‌بندم مگر بر خویش می‌خندم

که او زنجیر نپذیرد مگر زنجیر موی او

به جان تو

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو

که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم

زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من

نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم

چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو

گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم

وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم

وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت

عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو

درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد

به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم

چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان

که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو

چه خویشی کرد آن بی‌چون عجب بااین دل پرخون

که ببریده‌ست آن خویشی زخویشانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان

بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی

مثال ذره گردان پریشانم به جان تو

به تو اندیشیدن

به تو اندیشیدن سکوت من است
عزیزترین، طولانی ترین و طوفانی ترین سکوت
تو درونم هستی، همیشه
همچون قلبی که ندیده ام
همچون قلبی که به درد می آورد
همچون زخمی که زندگی می بخشد.
"روبر دسنوس"

(شاعر فرانسوی)

پرهیز

حیف! با این‌که دوستت دارم

سهمِ دستانم از تو پرهیز است

 

قسمت‌ام نیستی و این یعنی:

زندگی، واقعا غم انگیز است...

 

 

"امید صباغ نو"

گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟


نه چراغ چشم گرگی پیر 
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه 
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
زیر بارانی که ساعتهاست می بارد 
در شب دیوانه ی غمگین 
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد 
در شب دیوانه ی غمگین 
مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست 
همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر 
نه صدای پای اسب رهزنی تنها 
نه صفیر باد ولگردی
نه چراغ چشم گرگی پیر 

قصه ای از شب

شب است

شبی آرام و باران خورده و تاریک 
کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور 
فغانهای سگی ولگرد می آید به گوش از دور 
به کرداری که گویی می شود نزدیک 
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد 
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه 
دود بر چهره ی او گاه لبخندی 
که گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی 
نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در ساکت پر درد 
گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟

کنار دخمه ی غمگین 
سگی با استخوانی خشک سرگرم است 
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند 
دل و سرشان به می ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است 

شب است 
شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک 
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر 
و لیکن چون شکست استخوانی خشک 
به دندان سگی بیمار و از جان سیر 
زنی در خواب می گرید 
نشسته شوهرش بیدار 
خیالش خسته ، چشمش تار 

نفس هم که باشی


هر چیزی

زمانی دارد!

نفس هم که باشی

دیر برسی

من رفته ام 


باید که به دار می کشیدم خود را

درمانده و زار می کشیدم خود را 
تا روی مزار می کشیدم خود را 


من مرد نبودم به خدا، بعد از تو 
باید که به دار می کشیدم خود را

 

آواز دهل شنیدن از دور خوش است

گویند کسان، بهشت با حور خوش است

من می گویم که آب انگور خوش است


این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

که آواز دهل شنیدن، از دور خوش است

 

"خیام"