رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

خنک آن روز که در پای تو جان اندازم

خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
عقل در دمدمه خلق جهان اندازم
 
نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم
نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم
 
تا کی این پرده جان سوز پس پرده زنم
تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم
 
دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم
خویشتن را به طفیلی به میان اندازم
 
تا نه هر بی‌خبری وصف جمالت گوید
سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم
 
گر به میدان محاکای تو جولان یابم
گوی دل در خم چوگان زبان اندازم
 
گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست
چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم
 
یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین
حق علیم است که لبیک زنان اندازم.
 
"سعدی"  

شهری ز غمت بیدارند

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند

نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

 

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز

خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند

 

"سعدی"

اندیشه دانایی

هر کس به تماشایی رفته ‌ست به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

 

با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

 

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی

 

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

 

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش

آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

 

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی

 

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

 

در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست

بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی

 

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

 

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی.

 

"سعدی"

اسیر

روی به خاک می‌نهم

گر تو هلاک می‌کنی

 

دست به بند می‌دهم

گر تو اسیر می‌بری.

 

"سعدی"


اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

از در درآمدی و من از خود به در شدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم


گویند  روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد

ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد

غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد

 

در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم

بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد

 

رنگ قبول مردان، سبز و سفید باشد

نقش خیال رویش، در هر پسر نباشد

 

چشم وصال بینان، چشمیست بر هدایت

سری که باشد او را، در هر بصر نباش

 

در خشک و تر بگشتم، مثلت دگر ندیدم

مثل تو خوبرویی، در خشک و تر نباشد

 

شرحت کسی نداند، وصفت کسی نخواند

همچون تو ماه سیما، در بحر و بر نباشد

 

سعدی به هیچ معنی، چشم از تو برنگیرد

تا از نظر چه خیزد، کاندر نظر نباشد.

 

"سعدی"

دولت بخت

ای صاحب مال، فضل کن بر درویش  
گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش  


نیکویی کن که مردم نیک‌اندیش   
از دولت بختش همه نیک آید پیش


 سعدی

 

نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست

ای کآب زندگانی من در دهان توست

تیر هلاک ظاهر من در کمان توست

گر برقعی فرونگذاری بدین جمال

در شهر هر که کشته شود در ضمان توست

تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب

کاین مدح آفتاب نه تعظیم شان توست

گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی

با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست

هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست

ما را همین سر است که بر آستان توست

بسیار دیده‌ایم درختان میوه‌دار

زین به ندیده‌ایم که در بوستان توست

گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم

منعی که می‌رود گنه از باغبان توست

بسیار در دل آمد از اندیشه‌ها و رفت

نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست

با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی

ای دوست همچنان دل من مهربان توست

سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن

سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست

جان شیرین


ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم...
 



سعدی

در بهشت باید سوخت


گر مرا بی تو در بهــــــــشت برند
دیده از دیدنش بخواهم دوخــت

کاین چنینم خــــــدای وعده نکرد 
که مرا در بهشت باید ســـــوخت

این حلاوت که تو داری

این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت
عسلــی دوزد و زنار ببندد زنبـــور

آن چه در غیبتت ای دوست به من می‌گذرد
نــــــتوانم که حکایت کنم الا به حضــور

""سعدی""

اشعار سعدی

بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس

ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس

گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان

هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس

محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان

تو خواب می‌کن بر شتر تا بانگ می‌دارد جرس

شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می‌کند

او بادبیزن همچنان در دست و می‌آید مگس

پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد

گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس

گر دوست می‌آید برم یا تیغ دشمن بر سرم

من با کسی افتاده‌ام کز وی نپردازم به کس

با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم

چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی‌آید نفس

من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن

نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس

گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه

دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس

فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان

چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس 

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مبارکتر شب و خرمترین روز

به استقبالم آمد بخت پیروز

دهلزن گو دو نوبت زن بشارت

که دوشم قدر بود امروز نوروز

مهست این یا ملک یا آدمیزاد

پری یا آفتاب عالم افروز

ندانستی که ضدان در کمینند

نکو کردی علی رغم بدآموز

مرا با دوست ای دشمن وصالست

تو را گر دل نخواهد دیده بردوز

شبان دانم که از درد جدایی

نیاسودم ز فریاد جهان سوز

گر آن شب‌های باوحشت نمی‌بود

نمی‌دانست سعدی قدر این روز