رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند

برخیز تا یک‌سو نهیم این دلقِ ازرق‌فام را

بر بادِ قّلاشی دهیم این شرکِ تقوا‌نام را

 

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را


می با جوانان خوردنم باری تمنّا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیرِ دُردآشام را


 زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

کز بوستان بادِ سحر خوش می‌دهد پیغام را

 

غافل مباش ار عاقلی؛ دریاب اگر صاحب‌دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایّام را

 

دلبندم، آن پیمان‌گسل؛ منظورِ چشم، آرامِ دل

نی نی دلارامش مخوان ــ کز دل ببُرد آرام را

 

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد، غوغا نمانَد عام را

 

بارانِ اشکم می‌رود؛ وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن: سوزش نباشد خام را

 

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

صوفی، گران‌جانی ببر؛ ساقی، بیاور جام را

 

سعدی 

گنجشک پریده

ای یار جفا کرده ی پیوند بریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده


در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده


ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه مجنون به لیلی نرسیده


در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده


بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده


مرغ دل صاحبنظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده


میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن اهوی رمیده


گر پای به در می نهم از نقطه شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده


با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده


روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

گر دیده به کس باز کند، روی تو دیده


سعدی


مثل

شتر بچه با مادر خویش گفت:

بس از رفتن، آخر زمانی بخفت


بگفت ار به دست منستی مهار

ندیدی کسم بارکش در قطار


قضا کشتی آن جا که خواهد برد

وگر ناخدا جامه بر تن درد


مکن سعدیا دیده بر دست کس

که بخشنده پروردگارست و بس


اگر حق پرستی ز درها بست

که گر وی براند نخواند کست


گر او تاجدارت کند سر برآر

وگرنه سر ناامیدی بخار


#سعدی

ما نیز هم بد نیستیم

ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی 

وز هرکه در عالم بهی ما نیزهم بدنیستیم


 گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی

  آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم


  تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس

  نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم


  ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی

  گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم  


گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی

  ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم  


گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی

  ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم


  گویی چه شد کان سروبن با ما نمی‌گوید سخن

  گو بی‌وفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم


  گر تو به حسن افسانه‌ای یا گوهر یک دانه‌ای

  از ما چرا بیگانه‌ای ما نیز هم بد نیستیم ای


 در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو

  گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم


  باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده  

ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم


  گفتم تو ما را دیده‌ای وز حال ما پرسیده‌ای

  پس چون ز ما رنجیده‌ای ما نیز هم بد نیستیم


  گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل

  ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم  


سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین  

گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

  می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد


     گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت

  ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد


     چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد  

چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد


     تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد

  جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد 


 در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم 

 گرد سودای تو بر دامن جانم باشد


 گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست 

 تا شبی محرم اسرار نهانم باشد


  هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست  

من خود این بخت ندارم که زبانم باشد

   

  جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی

  سر این دارم اگر طالع آنم باشد 


هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز

باش تا جان برود در طلب جانانم

که به کاری به از این بازنیاید جانم

 

هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز

صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم.

 

"سعدی"

کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد

هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد

 

روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر

کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

 

"سعدی"

هفت دریا

چنان مشتاقم

ای دلبر به دیدارت

که از دوری

برآید از دلم آهی

بسوزد هفت دریا را.

 

"سعدی"

 

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم

 

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم

 

"سعدی"


از تو دل برنکنم

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد

 

گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت

ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد

 

چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد

چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد

 

تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد

جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد

 

در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم

گرد سودای تو بر دامن جانم باشد

 

گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست

تا شبی محرم اسرار نهانم باشد

 

هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست

من خود این بخت ندارم که زبانم باشد

 

جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی

سر این دارم اگر طالع آنم باشد

 

"سعدی"

شب نیست

شب نیست که در فراق رویت

زاری به فلک نمی‌رسانم

 

آخر نه من و تو دوست بودیم

عهد تو شکست و من همانم.

 

"سعدی"

صبح جهان افروز

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را

عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را

حالا سعدی جوری میگه من اگر از سنگ ملامت روی بر پیچم زنم که انگار زن بودن گناهه پس دختره حق داشته که بهش اعتنا نمی ذاشته