رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

دیوانه وار

گفته بودی
هر وقت که شعر می نویسی
دوستم بدار
نمی دانم
از این همه شعر نوشتن است
که دیوانه وار دوستت دارم
یا از این همه دوست داشتن
که دیوانه وار شعر می نویسم ...

"واهه آرمن"

بلور دریا


ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهایمان چو شاخهء سنگین ز بار و برگ
خامش ، بر آستانه محراب عشق بود

گوئی فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهای کوچکشان چنگ میزدند
در عطر عود و نالهء اسپند و ابر دود
محراب راز پاکی خود رنگ میزدند

پیشانی بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو دریای روشنی
با ساقهای نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلکهای تو رویای روشنی

من تشنهء صدای تو بودم که می سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند
افسانه های کهنهء لبریز راز را

آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد
بال بلور قوس و قزح های رنگ رنگ
در سینه قلب روشن محراب می تپید
من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ

گفتم خموش «آری» و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو.

 

"فروغ فرخزاد

قاصدک ها

تمام قاصدک ها هم می دانند

که در ازدحام غیاب ناگزیرت

زیر تبسّم همین آسمان پرستاره

صبر ایوبی ام را کاسه کاسه پر از ترانه کرده ام..

حالا که آب دلتنگی ام

از سر همه ی دریاها گذشته است،

آن چمدان پراشتیاق را

از جامه های آغشته به عطر علاقه پر کن.

باور کن

بالاتر از سیاهی چشم هایت

رنگ آبی آسمانی ست

که برای پر پروازت آغوش گشوده است !


"ماندانا پیرزاده"

روزگارت خوش که از میخانه مسجد ساختی

با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی

روی ماه خویش را در برکه می‌دیدی ولی
سهم ماهی‌های عاشق را چه خوش پرداختی

ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می‌باختی

من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می‌توانستی نتازی بر من، اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
«عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی

#فاضل_نظری 

جز جانب دل به دل نیاییم

یک لحظه برون دل نپاییم

ماننده نای سربریده

بی‌برگ شدیم و بانواییم

همچون جگر کباب عاشق

جز آتش عشق را نشاییم

ما ذره آفتاب عشقیم

ای عشق برآی تا برآییم

ما را به میان ذره‌ها جوی

ما خردترین ذره‌هاییم

ور زانک بجویی و نیابی

بدهیم نشان که ما کجاییم

در خانه چو آفتاب درتافت

گرد سر روزن سراییم

 
مولانا

موریانه ها

به شاخ و برگم اعتماد نکن

تکیه بر هیچ می زنی

من درخت خوش باوری که به بهار دل بسته بودم

اما

به موریانه ها باختم...


((کامران رسول زاده))

فراق

دِلخسته‌ ام از ناوکِ دلدوزِ فراق
جان سوخته از آتشِ دلسوزِ فراق

دردا وُ دریغا که بود عمرِ مرا
شَب‌ ها شبِ هجر وُ روزها روزِ فراق 


هاتف اصفهانی

خاموشم

خاموشم اما
 دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش
وقتی کسی آواز می خواند
 خاموش باید بود
 غم داستانی تازه سر کرده ست
 اینجا سراپا گوش باید بود :
 - درد از نهاد ِ آدمیزاد است !
 آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش
 حق گفت ، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به دست ، اما
 این بندی ِ آز و نیاز ِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟
 یا آدمی دیگر ؟ ...

هوشنگ ابتهاج

چمدان

ساده‌دلانه گمان می‌کردم

تو را در پشت سر رها خواهم کرد.

در چمدانی که باز کردم، تو بودی

هر پیراهنی که پوشیدم

عطرِ تو را با خود داشت

و تمام روزنامه‌های جهان

عکس تو را چاپ کرده بودند.

به تماشای هر نمایشی رفتم

تو را در صندلی کنار خود دیدم

هر عطری که خریدم،

تو مالک آن شدی.

پس کی؟

بگو کی از حضور تو رها می‌شوم

مسافر همیشه همسفر من...؟

 

"نزار قبانی"

دوست داشتن


من از این می ترسم

که دوست داشتن را ؛

مثل مسواک زدن ِ بچه ها
به من و تو تذکر بدهند...

"حسین پناهی"

دلتنگم

دلتنگم و دیدار تو درمان من است

بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی

آنچه کز غم هجران تو بر جان من است


# مولانا

خوش می روی به تنھا تن ها فدای جانت

مدهوش می گذاری یاران مھربانت

آیینه ای طلب کن تا روی خود ببینی

وز حسن خود بماند انگشت در دهانت

قصد شکار داری یا اتفاق بستان

عزمی درست باید تا می کشد عنانت

ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن

تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت

رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی

ای دزد آشکارا م یبینم از نھانت

هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد

پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت

دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی

خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت

ما را نمی برازد با وصلت آشنایی

مرغی لبقتر از من باید هم آشیانت

من آب زندگانی بعد از تو م ینخواهم

بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت

من فتنه زمانم وان دوستان که داری

بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت

سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن

ور دشمنی بباشد با هر که در جھانت


  سعدی 

بازیچه ی ایام


از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دیغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است 

 

"هوشنگ ابتهاج"

نمیدانستی

دل من تنگِ دلت بود ، نمی دانستی 

خسته از جنگ دلت بود ، نمی دانستی

  

رنگ من زرد اگر بود ، چو زر بود ، ولی

 بخت من رنگ دلت بود نمی دانستی



کاش یک پرده از آن قائله ی فخر و غرور

که نماهنگ دلت بود،  نمی دانستی



بی سبب نیست که جا مانده ی هر قافله ام

پای من لنگ دلت بود ، نمی دانستی



خون اگرریخت از این دیده ی شهلایی من

نشئه ی بنگ دلت بود ،نمی دانستی




شیشه بودم که شکستم به زمین افتادم

قاتلم سنگ دلت بود نمی دانستی



اسب اقبال مرا برد به میدان جفا

خدمتش هنگ دلت بود ، نمی دانستی



قدر آن یار «عزیز»ی که نداری امروز

تا که در چنگ دلت بود، نمی دانستی

 

 

عزیز نادری