یک نفر نان داشت اما بینوا دندان نداشت
آن یکی بیچاره دندان داشت اما نان نداشت
آن که باور داشت روزی میرسد بیچاره بود
آن که در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت
یک نفر نان داشت اما بینوا دندان نداشت
آن یکی بیچاره دندان داشت اما نان نداشت
دشت باور داشت گرگی در میان گله بود
گله باور داشت اما من نمیدانم چرا باور سگ چوپان نداشت
یک نفر پالان خر را در میان خانه پنهان کرده بود
آن یکی با بار خر میرفت و خر پالان نداشت
یک نفر فردوس را ارزان به مردم میفروخت
نقشه ها که او داشت در پندار خود شیطان نداشت
رعیت بیچاره بخشش داشت اما خان نداشت
گر متصور شدی با تو در آمیختن
حیف نبودی وجود در قدمت ریختن
فکرت من در تو نیست در قلم قدرتیست
کاو بتواند چنین صورتی انگیختن
کیست که مرهم نهد بر دل مجروح عشق
کهش نه مجال وقوف نه ره بگریختن
داعیه شوق نیست رفتن و باز آمدن
قاعده مهر نیست بستن و بگسیختن
آب روان سرشک و آتش سوزان آه
پیش تو باد است و خاک بر سر خود بیختن
هر که به شب شمع وار در نظر شاهدیست
باک ندارد به روز کشتن و آویختن
خوی تو با دوستان تلخ سخن گفتن است
چاره سعدی حدیث با شکر آمیختن
″سعدی″
مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سرِ آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک دردِ ماندگار! بلایت به جان من
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروشِ جوانِ من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می شنود داستان من
خاکستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من
زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من
- حسین منزوی -
میشنیدم که صدایی همه را میترساند
میشنیدم که سکوت از همه جا میبارند
در سرم بود بگویم، همه را خواهم گفت
دست از این زادهی پاییز مگر بردارند
خیری از کاوه به مردان ِ پریشان نرسید
میروم باز به ضحاک ِ خودم برگردم
قسمتم نیش ِ خودم بود از این رو شاید
بر سر دوش ِ خطرناک ِ خودم برگردم
علیرضا آذر
مگذار، که دستان من
آن اعتمادی که به دستان تو دارد
به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم، آه!
با تو اکنون چه فراموشی هاست
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشیها ست...
حمید مصدق
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
"خیام"
آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم!
ما آمده بودیم تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم!
یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن
بس بود که با آن غزل آهنگ بمیریم!
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواسته دل تنگ بمیریم!
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت ما نیست که از سنگ بمیریم…
محمد عبدی