رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

چشم به چشم


روی در روی و 

نگه بر نگه و

چشم به چشم!

حرف ما و تو

چه محتاج زبانست امروز؟


"وحشی بافقی"


آسوده خاطرم

که تو

در خاطر منی ...

​​​​​​​

#سعدی

به تو قول دادم برنگردم
اما برگشتم
و از اشتیاق نمیرم اما مردم
به چیزهایی بزرگتر از خودم قول دادم
با خودم چکار کردم؟
از شدت صداقت دروغ گفتم
و خدا را شکر که دروغ گفتم.

"نزار قبانی"

لاف سلیمانی

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم  

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم  


صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم  

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم  


به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل

  چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم


  مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش

  فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم


  گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند  

بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم


  سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی  

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم


  الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه که 

من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

  

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه  

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم


  چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله  

نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم


  به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن

  چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم


#حافظ

جاده

جاده می رفت

 آرام 

بی هیچ دغدغه ای 

ساعت حرکتش انگار بی عقربه بود 

نبودش شوق به دیدار کسی

 نه کسی منتظرش بر دیدار

  جاده اما با تو

 معنی دیگر داشت

 زود بی تاب رسیدن می شد

 مانعی دیده نمی شد در راه

 پیچها معنیشان حرکت بود

 تند می رفت 

به مقصد برسد شاید زود


بیژن سقائیان


اعتمادی که به دستان تو دارد

آه مگذار، که دستان من

آن اعتمادی که به دستان تو دارد

به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم، آه!

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی‌ها ست.


حمید مصدق

ارمغان فرشته

با نوازش‌های لحن مرغکی بیدار دل

بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب

چون گشودم چشم، دیدم از میان ابرها

برف زرین بارد از گیسوی گلگون، آفتاب


جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم

گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد

شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب

وز کشاکشهاش طرح گیسوانم تازه شد


سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر

ابرها مانند مرغانی که هر دم می‌پرند

بر زمین خسبیده نقش شاخ‌های بید بن

گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند


بره‌ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست

جز: کجایی مادر گمگشته؟ قصدی ز آن سرود

لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید

جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود


آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد

چون محبت با جفا آمیخت در غم‌های من

حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد

سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من


خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین

خنده‌ای، اما پریشان خنده‌ای بی اختیار

خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را

بر زبان آوردم تابنده مه، جانانه یار


ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت

وز میان باغ پیدا شد جمالی تابناک

آمد از آن غرفهٔ زیبای نورانی فرود

چون فرشته، آسمانی پیکری پر نور و پاک


در کنار جوی، با رویی درخشان ایستاد

وز نگاهی روح تاریک مرا تابنده کرد

سجده بردم قامتش را لیک قلبم می‌تپید

دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد


من نگفتم: کیستی؟ زیرا زبان در کام من

از شکوه جلوه‌اش حرفی نمی یارست گفت

شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد

کز لبش با عطر مستی آوری این گل شکفت


ای جوان، چشمان تو می‌پرسد از من کیستی

من به این پرسان محزون تو می‌گویم جواب

من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق

من خدای روشنی‌ها من خدای آفتاب


از میان ابرهای خسته این امواج نور

نیزه‌های تیرگی پیری زرین من است

خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را

هدیه آوردن ز شهر عشق، آیین من است


نک به رایت هدیه‌ای آورده‌ام از شهر عشق

تا که همراز تو باشد در غم شب‌های هجر

ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش

گوهر اندوزد ز غم‌های تو در دریای هجر


اینک این پاکیزه تن مرغک، ره آورد من است

پیکری دارد چو روحم پاک و چون مویم سپید

این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان

بال بر فرق خدای حسن و گل‌ها گسترید


بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من

اشک‌های من خبردارت کنند از ماجرا

دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود

می‌ستاید عشق محجوب من و حسن تو را

ساعت دلتنگی

راس ساعت دلتنگی

دعوت می شوی

به عاشقانه ای

در کافه ی چشم هایم

که اگر نیایی عقربه های دلتنگی

فرو می ریزد 

در جاده ای 

که انتظار پیرش کرده است

قرارمان

راس ساعت دلتنگی

یادت نرود!


"بهناز صفری"



درخت تلخ

درختی که تلخ است وی را سرشت 

 گرش برنشانی به باغ بهشت 


 ور از جوی خلدش به هنگام آب

   به بیخ، انگبین ریزی و شهد ناب 


 سرانجام گوهر به کار آورد 

 همان میوهٔ تلخ بار آورد"


حکیم ابوالقاسم فردوسی

مترسک

قطره قطره اگر چه آب شدیم

ابر بودیم و آفتاب شدیم


ساخت ما را همو که می‌پنداشت

به یکی جرعه‌اش خراب شدیم


هی مترسک کلاه را بردار

ما کلاغان دگر عقاب شدیم


ما از آن سودن و نیاسودن

سنگ زیرین آسیاب شدیم


گوش کن ما خروش و خشم تو را

همچنان کوه بازتاب شدیم


اینک این تو که چهره می‌پوشی

اینک این ما که بی نقاب شدیم


ما که ای زندگی به خاموشی

هر سوال تو را جواب شدیم


دیگر از جان ما چه می‌خواهی؟

ما که با مرگ بی حساب شدیم


محمدعلی بهمنی

گوهر مراد


به نوکردنِ ماه

                بر بام شدم

با عقیق و سبزه و آینه.

داسی سرد بر آسمان گذشت

که پروازِ کبوتر ممنوع است.

 

صنوبرها به نجوا چیزی گفتند

و گزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند.

 

ماه

برنیامد.

 

احمد شاملو

می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند

برخیز تا یک‌سو نهیم این دلقِ ازرق‌فام را

بر بادِ قّلاشی دهیم این شرکِ تقوا‌نام را

 

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را


می با جوانان خوردنم باری تمنّا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیرِ دُردآشام را


 زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

کز بوستان بادِ سحر خوش می‌دهد پیغام را

 

غافل مباش ار عاقلی؛ دریاب اگر صاحب‌دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایّام را

 

دلبندم، آن پیمان‌گسل؛ منظورِ چشم، آرامِ دل

نی نی دلارامش مخوان ــ کز دل ببُرد آرام را

 

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد، غوغا نمانَد عام را

 

بارانِ اشکم می‌رود؛ وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن: سوزش نباشد خام را

 

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

صوفی، گران‌جانی ببر؛ ساقی، بیاور جام را

 

سعدی