رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

جان

جان خوش است

 اما نمی خواهم 

که جان گویم تو را  

خواهم از جان خوش تری یابم 

که آن گویم تو را ...

چشمان تو

چشمان تو 
سلام بهاری ست 
در خشکسالی بیداد 
که یارای دشنه گرفتن نیست اما 
آواز تو 
گلوله ی آغاز 
که بال گشودست به جانب دیوار 
دیوارها اگر که دود نگشتند 
آواز پاک تو 
رود بزرگ میهن 
این رود، در لوت می دمد 
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین 
سروها و سپیدار 
سایه سار تو باشد.

 

"خسرو گلسرخی"

 


بی تو کبوتریَم بی پر ِ پرواز ...

ای سبز گونه ردای شمالی ام

جنگل!

اینک کدام باد 

بوی تنش را 

می آرد از میانه ی انبوه گیسوان پریشانت

که شهر به گونه ی ما

در خون سرخ نشسته است ...؟

آه ای دو چشم فروزان!

در رود مهربان کلامت

جاری ست هزاران هزار پرنده،

بی تو کبوتریَم بی پر ِ پرواز ...

 

"خسرو گلسرخی"

زندگی مارا کشت

در خدمت خلق بندگی ما را کُشت
وز بهر دو نان دوندگی ما را کُشت

هم محنت روزگار و هم منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی ما را کُشت
 

مک آخر دنیاست بخند

آدمک مرگ همین جاست بخند

آن خدایی که تو بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند

فکر کن درد تو ارزشمند است

فکر کن گریه چه زیباست بخند

صبح فردا به شبت نیست که نیست

تازه انگار که فرداست بخند

راستی آنچه به یادت دادیم

پر زدن نیست که درجاست بخند

آدمک نغمه آغاز نخوان

به خدا آخر دنیاست بخند

نغمه رضایی

آنکه دل کاشت ولی دلهره برداشت منم

آنکه دائم نفسش حس تو را داشت منم

 این چنین عشق تو در سینه نگهداشت منم


 آنکه در ناز فرو رفته و شاداب توئی  

آنکه دل کاشت ولی دلهره برداشت منم  


آنکه هرگز نگشود دفتر احساس توئی  

آنکه رویای تو را خاطره پنداشت منم  


آنکه کافر به دل مومن من بود  

آنکه هر شعر تو را معجزه انگاشت منم


 آنکه بر سینه ی من خنجر غم کوفت توئی

 او که قامت به قد تیر برافراشت منم


 او که در باغ غزل گشت و خرامید توئی

 او که یک بوته در این باغچه نگذاشت منم  


او که عاقل شد و راه خردش جست توئی

 آن که در مزرعه اش بذر جنون کاشت منم ... 


 سرخوش پارسا

همچو فرهاد

همچـــــــــو فـــرهاد بــود کــوه کنی پیشـــه ما

کـــــوه مـــــا سینه مــــا نــا خــــن ما تیشه ما

شــو ر شیــــرین زبس آراست ره جلـوه گــری

همــه فـــــرهــاد تـــراود ز رگ و ریشـــه مــــا

بهـــر یک جـــــرعـــه می منت سا قــی نکشیم

اشک مــا بــــاده مـــا دیــــده مــا شیشــه مــــا

عشق شیــر یســت قــوی پنجه و میگوید فاش

هـــر که از جــان گــذرد بگــذرد از بیشـــه مــا


آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

کاش می دیدم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را

                                   می تابانی

بال مژگان بلندت را

                       می خوابانی

آه وقتی که تو چشمانت

آن جام لبالب از جان دارو را

                       سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

                      از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

                      در تنم می گردد

دست ویران گر شوق

پر پرم می کند، ای غنچه رنگین پر پر....

من، در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد ،

رقص شیطانی خواهش را،

 در آتش سبز !

نور پنهانی بخشش را، در چشمه مهر !

اهتزاز ابدیت را می بینم !!

بیش از این، سوی نگاهت، نتوانم نگریست !

اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست !

کاش می گفتی چیست؟

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

زندانی ابد به سزای گناهش است

ماهم که هاله یی به رخ از دود آهش است

دایم گرفته چون دل من روی ماهش است

 

دیگر نگاه ، وصف بهاری نمی کند

شرح خزانِ دل به زبان نگاهش است

 

راه نگاه بست به چشم سیه که دید

موی دماغ ها همه جا خار راهش است

 

دیدم نهان فرشته ی شرم و عفاف او

آورده سر به گوش من و عذر خواهش است

 

روز سیاه دیده به چشم و به قول خود

دود اجاق ، سُرمه ی چشم سیاهش است

 

دیگر نمی زند به سر زلف ، شانه یی

و آن طُرّه خود حکایت عمر تباهش است

 

بگریخته است از لب لعلش شکفتگی

دایم گرفتگی است که بر روی ماهش است

 

افتد گذار او به من از دور و گاهگاه

خواب خوشم همین گذر گاهگاهش است

 

هر چند اشتباه از او نیست لیکن او

با من هنوز هم خجل از اشتباهش است

 

اکنون گُلی است زرد ولی از وفا هنوز

هر سُرخ گل که در چمن آید گیاهش است

 

این برگ های زرد چمن نامه های اوست

وین بادهای سرد خزان پیک راهش است

 

در گوشه های غم که کُند خلوتی به دل

یاد من و ترانه ی من تکیه گاهش است

 

من دلبخواه خویش نجُستم ولی خدا

با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است

 

من کیستم؟ اسیر محبت ، گدای عشق

وز ملک دل که حسن و هنر پادشاهش است

 

در شهر ما گناه بود عشق و شهریار

زندانی ابد به سزای گناهش است


محمد حسین شهریار

دوزخ نمرود

تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت
اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت
بهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما
-برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت

ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت

«سیاوش» وار بیرون آمدم از امتحان گرچه
-دل «سودابه» سانت هرچه آتش بود با خود داشت

  مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

محمدعلی بهمنی
 



من و تو و گل سرخ

من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز
که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز

تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ
رفاقتی است میان من و تو و پاییز
 
به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من
به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز
 
نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند
چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز
 
اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین
مطیع برق پیام توام، بگو برخیز

مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان
که وا نمی شود این قفل با کلید گریز

محمد علی بهمنی  

گواه گریه باران

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد، شکوفه بر تن عریانم
زنوشخند سحرگاهان ،خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب
بی پایان،گواه گریه بارانم
شکوه سبز بهاران را،برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد،همیشه خاطر ویرانم...
کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران! به بوی خاک تو مهمانم


نادر نادرپور

 

زندگی

زندگی هیچ گاه به بن بست نمیرسد.
کافیست چشم باز کنیم و راههای گشوده ی بیشماری را فرا روی خود ببینیم.
خدا که باشد ،
هرمعجزه ای ممکن میگردد.


مسیحا برزگر