رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

ثریا

به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا

که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را

چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفته اند شب ماهتاب دریا را

تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را

کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را

به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را

فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را

هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را

اشاره غزل خواجه با غزاله توست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش می کند ما را

"شهریار"

عشق جایش تنگ است!

نامه ای در جیبم

و گلی در مشتم

غصه ای دارم با نی لبکی

سر کوهی گر نیست

ته چاهی بدهید

تا برای دل خود بنوازم...

عشق جایش تنگ است!

 

"حسین منزوی"

انگیزه گویایی

در من 

غزلی اینک

دنبال تومی گردد

 

ای آنکه

تو را دیدن

انگیزه ی گویایی ست...

  

"محمدعلی بهمنی"


نی محزون

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

 

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چها می بینی

 

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی

 

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

 

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

 

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که توام آینه بخت غبار آگینی

 

باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

 

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

 

تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

 

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پیام آور فروردینی

 

شهریارا اگر آئین محبت باشد

جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

 

"شهریار"


تو چه کردی

سرسبز دل از شاخه بریدم ، تو چه کردی ؟

 افتادم و بر خاک رسیدم ، تو چه کردی ؟ 


 من شور و شر موج و تو سرسختی ِ ساحل

 روزی که به سوی تو دویدم ، تو چه کردی ؟


 هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی

 من قاصد ِ خود بودم و دیدم تو چه کردی


 مغرور ، ولی دست به دامان ِ رقیبان 

رسوا شدم و طعنه شنیدم ، تو چه کردی ؟


 «تنهایی و رسوایی » ، « بی مهری و آزار »

 ای عشق ، ببین من چه کشیدم تو چه کردی ! 


 فاضل نظری

بی تو با خاطره ات هم سر دعوا دارم...


قول دادم به کسی غیرِ تو عادت نکنم 

از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم 


من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم

 عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم 


 عشق یعنی که تو از آنِ کسی باشی و من

 عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم ! 


چه غمی بیشتر از اینکه تو جایی باشی

 بشود دور و برت باشم و جرات نکنم! 


 عشق تو از ته دل، عمر مرا نفرین کرد...

 بی تو یک روز نیامد که دعایت نکنم ! 


بی تو باران بزند خیس ترین رهگذرم

 تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم


 بی تو با خاطره ات هم سر دعوا دارم... 

قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم ! 


 "علی صفری"

دوباره عاشقت می شوم

ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ

ﻣﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ

نمی دانم

ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ

ﺭﻓﺘﻦ، ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺳﺖ

ﻧﻪ ﺁﻣﺪﻥ...!

 

"ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ ﺍﺳﻔﻨﺪﯾﺎﺭﯼ"

مثل عکس رخ مهتاب

مثل عکس رخ مهـــتاب که افتاده در آبـــــ
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست


چشمش نمی پرد

جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب
گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی پرد
سبز پری بر دامن دیو سیاه به خواب
خونین فسانه ها را از یاد می برد....

" مهدی اخوان ثالث"

بعد مردن

بیت هایی که آفریدمشان
در پی روز قتل عام منند
هر مزاری علیرضا دارد
کل این قبر ها به نام منند
مرگ مغزیست طعم ابیاتم
مزه ی گنگ و می خوشی دارم
باورم کن که بعد مردن هم
حس خوبی به خود کشی دارم ...

"علیرضا آذز "

تنفس ناتمام من

 کسی از غیبتِ پنهانِ ستاره به دریا نمی‌رسد
ما سکوتِ سختِ‌ این همه راه را
به دندان شکسته‌ایم
پس تو ... تنفسِ ناتمامِ من
کی، کی پروانه خواهی شد؟
 
"سیدعلی صالحی"


جدا کننده متن وبلاگ لاینر وبلاگ

بودن به سبک آدمی مرده

چشم و امید من
نبود من
بودن به سبک آدمی مرده
بودن به شکل تو
به شکل من
سرخوردگی های دو سرخورده ....
رخت و لباسم عین بدبختیم
فردا همه عین سگ تماشایی
تو خواب دیشب خواب فردا بود
دیگه چه رخت و بخت و فردایی....

"علیرضا آذر"

چه مبارک است این غم

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
 
ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی؟
 
چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی  

تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی ؟ نفس کدام بادی؟  
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری ، مگر از بهار زادی؟  

ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی؟
 
به سر بلندت ای سرو که در شب ِ زمین کَن
نفس ِ سپیده داند که چه راست ایستادی  

به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دلِ سایه چه در میان نهادی؟
 
"هوشنگ ابتهاج"

دگر آن شبیست امشب ...



دگر آن شبست امشب
که ز پی سحر ندارد
 
من و باز آن دعاها
که یکی اثر ندارد.
 

"وحشی بافقی"