رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

مهرت هم چنان هست

  وجودی دارم 

      از مهرت گدازان           

 وجودم رفت و مهرت

     همچنان هست          


سعدی

موج ها زیر پایت همه قایق هستند

تو سفر خواهی کرد

با دو چشم مطمئن تر از نور

با دو دست راستگو تر از همه ی اینه ها

خواب دریای خزر را

به شب چشمانت می بخشم

موج ها زیر پایت همه قایق هستند

ماسه ها در قدمت می رقصند

من ترا در همه ی اینه ها می بینم

روبرو، در خورشید

پشت سر، شب در ماه

من تو را تا جایی خواهم برد

که صدایی از جنگ

و خبرهایی کذایی از ماه

لحظه هامان را زایل نکند

من ترا از همه آفاق جهان خواهم برد

پس همسفر با منی

تو سفر می کنی اما تنها

صبح صادق

و همه همهمه ی دستان

ره توشه ی تو.


"خسرو گلسرخی"

زندگی موسیقی گنجشک هاست

زندگى موسیقى گنجشک هاست

زندگى باغ تماشاى خداست... 
زندگى یعنى همین پرواز‌ها، 
صبح‌ها، 
لبخند‌ها، 
آواز‌ها... 
زندگی ذره‌ی کاهیست، که کوهش کردیم، 
زندگی نام نکویی ست، که خوارش کردیم، 
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار، 
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق، 
بجز حرف محبت به کسی، 
ورنه هر خار و خسی، 
زندگی کرده بسی، 
زندگی تجربه‌ی تلخ فراوان دارد،

دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه‌ی یک عمر بیابان دارد. 
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم!؟
 

جمع مکسر

در ثانیه ای مجبور نبض از تک و تا افتاد  

اینگونه مقدر بود اینگونه مقرر شد  


ما حاصل من با توست قانون ضمیر این است  

دنیای شکستن هاست ما جمع مکسر شد


علیرضا آذر 

حضرت تنها

چک چک خون را به دلم ریختم 

 شعر چه کردی که به هم ریختم ؟

 گاه شقایق تر از انسان شدی 

 روح ترک خورده ی کاشان شدی 

شعر تو بودی که پس از فصل سرد 

هیچ کسی شک به زمستان نکرد

 زلزله ها کار فروغ است و بس ؟ 

 هر چه که بستند دروغ است و بس

تیغه ی زنجان بخزد بر تنت 

 خون دل منزویان گردنت

 شاعر اگر رب غزل خوانی است 

عاقبتش نصرت رحمانی است

 حضرت تنهای به هم ریخته

 خون و عطش را به هم آمیخته

 کهنه قماری است غزل ساختن 

 یک شبه ده قافیه را باختن


علیرضا آذر

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است 
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد


آه یک روز همین آه تو را می گیرد 
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد 

"فاضل نظری"



چه سخن ها که خدا با من تنها دارد.

عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد


با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد

 

در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد


بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد

 

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد


عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد.

 

"فاضل نظری"


خوشا دردی که درمانش تو باشی

خوشا دردی!که درمانش تو باشی 

خوشا راهی! که پایانش تو باشی


 خوشا چشمی!که رخسار تو بیند 

خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی


 خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی 

خوشا جانی! که جانانش تو باشی 


خوشی و خرمی و کامرانی

 کسی دارد که خواهانش تو باشی


 چه خوش باشد دل امیدواری

 که امید دل و جانش تو باشی!


 همه شادی و عشرت باشد، ای دوست 

در آن خانه که مهمانش تو باشی


 گل و گلزار خوش آید کسی را

 که گلزار و گلستانش تو باشی


 چه باک آید ز کس؟ آن را که او را

 نگهدار و نگهبانش تو باشی


 مپرس از کفر و ایمان بی‌دلی را

 که هم کفر و هم ایمانش تو باشی


 مشو پنهان از آن عاشق که پیوست

 همه پیدا و پنهانش تو باشی


 برای آن به ترک جان بگوید 

دل بیچاره، تا جانش تو باشی


 عراقی طالب درد است دایم

 به بوی آنکه درمانش تو باشی

پرنده ای که...

برای پرنده ای

که نمی خواهد بپرد

وزنه ای ست بال،

که بر تن

سنگینی می کند.

 

"علیرضا روشن"


تو نیستی

تو نیستی

بهانه های کوچک خوشبختی نیستند

تو نیستی

من نیستم

-در نبود تو-

لبخندهای کاغذی آلبوم

غرق شدند

در بارانِ بی دریغ اشک

تا سپاس گزار تو باشم

که به اندازه ی یک غریق نجاتِ غریبه

تلاش نکردی

برای گرفتن من

از آب گل آلود!


"ﻓﺎﺿﻞ ﺗﺮﮐﻤﻦ"


هیچ مگوی

ای باد سحر، به کوی آن سلسله موی

احوالِ دلم بگوی، اگر یابی روی


ور زانکه ترا ز دل نباشد دلجوی

زنهار، مرا ندیده‌ای هیچ مگوی

 

"مولانا"

یاری


گفته بودی کاخرت یاری دهم

چون بمردم کی دهی یاری مرا؟

 

پرده بردار و دل من شاد کن

در غم خود تا به کی داری مرا؟

 

"عطار نیشابوری"

ساحل

این طرف مشتی صدف ،آنجا کمی گل ریخته
موج،ماهــی های عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره است
بعد از این در جــــام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از ما روی برگردانده است
زندگـــی در کـــام ما زهــــر هلاهل ریختـــه

هر چه دام افکندم آهوها گریزان تر شدند
حال، صدها دام دیگـــر در مقـــــابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجـــا پا میگذارم دامنـــــی دل ریخته

عارفـــی از  نیمه راه تحیـــــر بازگشت
گفت ،خون عاشقان منزل به منزل ریخته

به چه مشغول کنم

به چه مشغول کنم 

دیده و دل را

 که مدام 

دل تو را می طلبد

 دیده تو را می جوید.


"صائب تبریزى"

بنشین برایت چای دم کردم

حالا کجا با این همه تندی؟ 

من هر چه کردم با خودم کردم

 جانِ علی امروز با من باش 

بنشین برایت چای دم کردم 

می گفتم و می گفتم و گفتم 

نشنیدی و نشنیدم و گم شد 

سوزِ دلم در زوزه های شهر 

 کُـلــَـت کمی از کُلِ مَردُم شد...


برای دانلود دکلمه کامل این شعر کلیک کنید

هر چند تو تا بودی

هرچند تو تا بودی

 خون ریختنی‌تر بود 

از خواهرِ مغمومم سیگار تنی‌تر بود

 هرچند تو تا بودی

 هر روز جهنم بود

 این جنگِ ملال‌آور بر عشق مقدم بود 

هرچتد تو تا بودی ساعت خفقان بود و 

حیرت به زبان بود و 

دستم به دهان بود و

 چشمم به جهان بود و 

بختک به شبم آمد

روزم سرطان بود و

 جانم به لبم آمد 

هرچند تو تا بودی دل در قدَحش غم داشت 

 خوب است که برگشتی،

این شعر جنون کم داشت