رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

بادبادک

از ستاره ها بادبادک ساختم

یا

از بادبادک ها ستاره

نمى دانم!

چشمان تو پر از بادبادک و ستاره بود.


کیکاووس یاکیده

غریبانه

 امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم اکنون بی تو ویرانه

پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود ؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه

اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان پیوند پیمانه

امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه

بین تو و من این همه دیوار و من با تو
کز جان گره خورده ست این پیوند جانانه

چون نبض من در هستی ام پیچیده می آیی
گیرم که از تو بگذرم سنگین و بیگانه

گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من ای دل ای بیتاب دیوانه

امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر هیچ افیون و خواب هیچ افسانه

حسین منزوی

ویلیام شکسپیر

هر زمان که از جور ِ روزگار 

و رسوایی ِ میان ِ مردمان 

در گوشه ی تنهایی بر بینوایی ِ خود اشک می ریزم،

 و گوش ِ ناشنوای آسمان را

 با فریادهای بی حاصل ِ خویش می آزارم،

 و بر خود می نگرم 

و بر بخت ِ بد ِ خویش نفرین می فرستم، 

و آرزو می کنم که ای کاش چون آن دیگری بودم،

 که دلش از من امیدوارتر

 و قامتش موزون تر

 و دوستانش بیشتر است. 

و ای کاش

 هنر ِ این یک و شکوه و شوکت ِ آن دیگری از آن ِ من بود، 

و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینم

 که حتی از آنچه بیشترین نصیب را برده ام 

کمترین خرسندی احساس نمی کنم.

 اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینم

 از بخت ِ نیک، حالی به یاد ِ تو می افتم، 

و آنگاه روح ِ من همچون چکاوک ِ سحر خیز بامدادان 

از خاک ِ تیره اوج گرفته و بر دروازه ی بهشت سرود می خواند 

و با یاد ِ عشق ِ تو چنان دولتی به من دست می دهد 

که شأن ِ سلطانی به چشمم خوار می آید 

و از سودای مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم.


 ویلیام شکسپیر

به گریبان نرسید . . .


خواستم پاره گریبان کنم از دست غمت

دستم از ضعف …
دریغا …
به گریبان نرسید . . .


پس از شوخی تلخ


خودم دیده ام کارِوانِ ابابیلیان را 
به خون سرخ کرده اند سامانیان، مولیان را

شمایی که در سر سرِ ذِبح آینده دارید 
پس از شوخی تلخ دنیا شما خنده دارید

علیرضا آذر 

کنار خودم مینشینم


کنار خودم مینشینم،  کنارم شلوغ است
و از سفره زندگی هر چه خوردم دروغ است

خودم با خودم پشت میزم، غریبه م، مریضم
اجازه دهید آخرین چای خود را بریزم

خودم با خودم گوشه ای از غمم مینویسم
هنوز عشق شعرم، برای نوشتن حریصم

دلم آشیانِ ابابیل وَهم و خیال است 
قسر رفتن از سنگ بارانِ شعرم محال است

در اندیشه ام دیو مضمون سبک سر نشسته 
و بر دفترم عقده ای غول پیکر نشسته

زنی که جنونش جنینی به دنیا نیاورد
عروسم دو خط شعر وا مانده بالا نیاورد

زمین گیرمو دیدن و لمسِ پایان بعید است
کسی رشته های رسیدن به ما جویدست...

برای شنیدن دکلمه ی زیبای بی نامی اینجا کلیک کنید

شب گیسوان تو

در شب گیسوان تو
مست به خواب می روم

مست به خواب

این رهِ پر خم و تاب می روم

بوی تو می کشد مرا
سوی تو می کشد مرا

ای که تو سوی خویش و من
سوی سراب می روم

 

"پرواز همای"


طبل طوفان

موجها خوابیده اند ، آرام و رام

 طبل طوفان از نوا افتاده است 

چشمه های شعله ور خشکیده اند

 آبها از آسیاب افتاده است

 در مزار آباد شهر بی تپش

 وای جغدی هم نمی آید به گوش

 دردمندان بی خروش و بی فغان 

خشمناکان بی فغان و بی خروش 


 مهدی اخوان ثالث

هفت دریا

چنان مشتاقم

ای دلبر به دیدارت

که از دوری

برآید از دلم آهی

بسوزد هفت دریا را.

 

"سعدی"

 

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم

 

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم

 

"سعدی"


از تو دل برنکنم

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد

 

گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت

ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد

 

چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد

چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد

 

تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد

جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد

 

در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم

گرد سودای تو بر دامن جانم باشد

 

گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست

تا شبی محرم اسرار نهانم باشد

 

هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست

من خود این بخت ندارم که زبانم باشد

 

جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی

سر این دارم اگر طالع آنم باشد

 

"سعدی"

موهایت انگور داده اند

صبح شده

موهایت انگور داده اند

خورشید از لای خوشه ها سر می زند

شکر خدا

امروز هم زنده ام

که بگویم:

دوستت دارم...

 

"جلیل صفربیگی"

از که بگیرم خبرت را

ای آنکه مرا برده ای از یاد، کجایی؟

بیگانه شدی، دست مریزاد، کجایی؟

 

در دام توأم، نیست مرا راه گریزی

من عاشق این دام و تو صیّاد، کجایی؟

 

محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت

آوار غمت بر سرم افتاد، کجایی؟

 

آسودگی ام، زندگی ام، دار و ندارم

در راه تو دادم همه بر باد، کجایی

 

اینجا چه کنم؟ از که بگیرم خبرت را؟

از دست تو و ناز تو فریاد، کجایی؟

 

"پریناز جهانگیر"

باران

وای، باران؛

باران،

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

خواب رویای فراموشی‌هاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشی‌هاست .

من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می‌گوید :

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار،

سحر نزدیک است.

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمان‌ها آبی،

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پر و بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری؟

نه، از آن پاکتری .

تو بهاری؟

نه، بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار این‌همه زیبایی را .

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !

 

"حمید مصدق"

مهرت هم چنان هست

  وجودی دارم 

      از مهرت گدازان           

 وجودم رفت و مهرت

     همچنان هست          


سعدی