از چراغانیِ چشمان تو من جان دارم
بی تو یک نسبت نزدیک به باران دارم
روشنم از تو و آن منحنیِ لب هایت
من به لبخند پر از صبحِ تو، ایمان دارم
"معصومه صابر"
با من تو چه کردهای غم آورده دلم
یک عالمه درد مبهم آورده دلم
با تو همه چیز این جهان با من بود
حالا که تو رفته ای کم آورده دلم
سیف الله خادمی
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
در وجود هر کس
رازی بزرگ نهان است.
داستانی،
راهی ،
بیراههیی،
طرح افکندن این راز
-راز من و راز تو، راز زندگی-
پاداش بزرگ تلاشی پُرحاصل است.
"مارگوت بیکل"
ترجمه: احمد شاملو
دل در اندیشهٔ آن زلف گره گیر افتاد
عاقلان مژده که دیوانه به زنجیر افتاد
خواجه هی منع من از بادهپرستی تا کی
چه کند بنده که در پنجهٔ تقدیر افتاد
"فروغی بسطامی"
دستم را بگیر
و با خود
به هر جا که خواستی ببر،
دستم ...
پرنده ای کوچک
که پرواز را نمی داند.
"حمید جدیدی"
میآیم میآیم میآیم
و آستانه پر از عشق مى شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوزآنجا
درآستانهء پرعشق ایستاده،
سلامی دوباره خواهم داد
فروغ فرخزاد
.
نیمهجان با نفَسِ بوی تو برمیگردد
این مبارز که به اردوی تو برمیگردد
من ضمانتشدهی مکتب عشقم، صیاد!
هر کجا هم رَود آهوی تو برمیگردد
ای به دلدادگیات شیفته! با این عاشق
مچ نینداز که بازوی تو برمیگردد
عمر، خونیست که از زخم عمیقم رفته
عمر، آبیست که در جوی تو برمیگردد
دل شکستیّ و کسی نیست بگوید این غم
بومرنگ است؛ شبی سوی تو برمیگردد
آنکه ما را به زمین زد تو نبودی؟! باشد
پس چرا وقت گِله روی تو برمیگردد...؟
سیدسعید صاحبعلم
طاعونی از تردید افتاده ست در دینم
حتا به آغوش تو مدت هاست بدبینم
ماندم تو احساس مرا جدی نمی گیری،
یا من شبیه کوه برفی سرد و سنگینم؟
میخواستم دیوانهات باشم ... تماشا کن
حالا که تنها ساکنِ دارالمجانیم
افتادهام از چشم تو... ویران ویرانم
دستی نمی آید چرا دیگر به تسکینم
فرهادم؛ اما چند سالی دیر فهمیدم
افتاده دست دشمنانم قصر شیرینم
چندیست از تعبیر خوابم باز میمانم
چون با زبانهای عجیبی خواب میبینم
وقتی نباشی زندگی تلخ است... خیلی تلخ
حتی اگر لب وا کند دنیا به تحسینم!
امید صباغ نو
خنده ات طرح لطیفیست که دیدن دارد
ناز معشوق دلآزار خریدن دارد
فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتیست! دویدن دارد
شاخه ای از سردیوار به بیرون جسته
بوسه ات میوه ی سرخسیست که چیدن دارد
عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد
وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد
عمق تو دره ی ژرفیست مرا می خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد
اول قصه ی هر عشق کمی تکراریست
آخرِ قصه ی فرهاد شنیدن دارد
از: کاظم بهمنی
تا آمدی تمام وجودم نگاه شد
احساس بی ملاحظه ام سر به راه شد
خورشید از حضور تو الگو گرفت وُ بعد-
زیباتر از همیشه ی خود، مثل ماه شد!
تا گفتم عاشق اَت شده ام، دورتر شدی
سهمِ من از وجود تو اندوه و آه شد
فال اَم میان قهوه ایِ چشمهات بود
لرزید چشم های تو...فال اَم تباه شد
دیگر به درد هیچ غلامی نمی خورَد
معشوقه ای که واردِ دربار شاه شد!
سوء تفاهم است، عزیزم به خود نگیر!
مقصودِ من، دلی ست که غرق گناه شد
با وعده های سرد تو، سر خوش نمی شوم
هر سر، سری به عشق تو زد بی کلاه شد!
تقویم ها عزای عمومی گرفته اند
تاریخ بی حضور تو، روزش سیاه شد!
امید صباغ نو