رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

نغمه هم درد

آینه ی خورشید از آن اوج بلند
شب رسید از ره و آن آینه ی خرد شده
شد پراکنده و در دامن افلاک نشست
تشنه ام امشب ، اگر باز خیال لب تو
خواب تفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه ای شیرین است
من دگر نیستم ، ای خواب برو ، حلقه مزن
این سکوتی که تو را می طلبد نیست عمیق
وه که غافل شده ای از دل غوغایی من
می رسد نغمه ای از دور به گوشم ، ای خواب
مکن ، این نعمه ی جادو را خاموش مکن
زلف چون دوش ، رها تا به سر دوش مکن
ای مه امروز پریشان ترم از دوش مکن
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمه ای ست
برو ای خواب ، برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه ای ست
چشم بر دامن البرز سیه دوخته ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجه ی غم قلب مرا می فشرد
با تو ای خواب، نبرد من و دل زینت سبب است
مرغ شب آمد و در لانه ی تاریک خزید
نغمه اش را به دلم هدیه کند بال نسیم
آه ... بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمه ی همدرد فتوحی ست عظیم

ناژو

دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد
وز معبر قوافل ایام رهگذر
با میوده ی همیشگیش ،‌سبزی مدام
ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر
او در جوار خویش
دیده ست بارها
بس مرغهای مختلف الوان نشسته اند
بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها
پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار
اندیشناک قمری تابستان
اندوهگین قناری پاییز
خاموش و خسته زاغ زمستان
اما او
با میوه ی همیشگیش ، سبزی مدام
عمری گرفته خو
گفتمش برف ؟ گفت : بر این بام سبز فام
چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت
گفتم تگرگ ؟ چتر به سردی تکاند و گفت
چندی چو اشک شوق تو ، امید بست و رفت

مرگ دقیانوس

ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید
از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غاز
چشم می مالیم و می گوییم :
آنک ، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای ، وای ، افسوس

جراحت

دیگر اکنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و
زبان بودن
جمله تن ، چون در دریا ، چشم
پای تا سر ، چون صدف ، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد
کآن چه حالی بود ؟
آنچه می دیدیم و می دیدند
بود خوابی ، یا خیالی بود ؟
خامش ، ای آواز خوان ! خامش
در کدامین پرده می گویی ؟
وز کدامین شور یا بیداد ؟
با کدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟
چرکمرده صخره ای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش ؟
با بهشتی مرده در
دل ،‌کو سر سیر بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند
عقده اش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ
بی که خواهد ،
یا که بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود ؟
دوش یا دی ، پار یا پیرار
چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایه ی دوک زالی بود ؟

نفرین به سفر

ما چون دو دریچه روبروی هم

آگاه زهر بگو مگوی هم 

هر روز سلام و پرسش و خنده 

هر روز قرار روز آینده 

عمر آینه بهشت، اما…آه

بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه


اکنون دل من شکسته و خسته ست

زیرا یکی از دریچه ها بسته ست

نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد

کتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی‌تر، انگار کوهی بود.
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر،
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای،
و با زنجیر. 
اگر دل می‌کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود.
                                                            [ تا زنجیر.

          *** 
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان،
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدم.
چنین می‌گفت:
- « فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری 
بر او رازی نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت...»
چنین می گفت چندین بار 
صدا، وآنگاه چون موجی که بگریزد زخود در خامشی
                                                         [ می‌خفت.
و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود. 

           ***
شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید،
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود،

          [ لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا

                                   [ گوشمان را چشممان را نیز، باید رفت»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
 - «کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند.»
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را
                              [ مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم.
و شب شط جلیلی بود پرمهتاب. 

          ***                       
هلا، یک...دو...سه...دیگر بار
هلا، یک، دو، سه، دیگر بار.
عرقریزان، عزا، دشنام – گاهی گریه هم کردیم.
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.

          ***
یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود، 
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
( و ما بی‌تاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)
و ساکت ماند.  
نگاهی کرد سوی ما و ساکن ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بودناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
- «بخوان!» او همچنان خاموش.
- «برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگا می‌کرد،
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد،  
فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می‌‌افتاد.
نشاندیمش.     
به دست ما و دست خویش لعنت کرد.
- «چه خواندی، هان؟»
                            [ مکید آب دهانش را و گفت آرام:  
- « نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.»

             ***
نشستیم
و      
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.
و شب شط علیلی بود.

                                           تهران، خرداد 1340

آنگاه پس از تندر

 
نمی‌دانی چه شب‌هایی سحر کردم

بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلک‌های من

در خلوت خواب گوارایی

و آن گاهگه شب‌ها که خوابم برد

هرگز نشد کاید به سویم هاله‌ای یا نیم تاجی گل

از روشنا گلگشت رؤیایی

در خواب‌های من

این آب‌های اهلی وحشت

تا چشم بیند کاروان هول و هذیانست

این کیست؟ گرگی محتضر، زخمی‌اش بر گردن

با زخمه‌های دم به دم کاه نفس‌هایش

افسانه‌های نوبت خود را

در ساز این میرنده تن غمناک می‌نالد

وین کیست؟ کفتاری ز گودال آمده بیرون

سرشار و سیر از لاشهٔ مدفون

بی اعتنا با من نگاهش

پوز خود بر خاک می‌مالد

آنگه دو دست مردهٔ پی کرده از آرنج

از روبرو می‌اید و رگباری از سیلی

من می‌گریزم سوی درهایی که می‌بینم

بازست، اما پنجه‌ای خونین که پیدا نیست 

از کیست


تا می‌رسم در را برویم کیپ می‌بندد

آنگاه زالی جغد و جادو می‌رسد از راه

قهقاه می‌خندد
وان بسته درها را نشانم می‌دهد با مهر و موم پنجهٔ خونین
سبابه‌اش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می‌بینم

تازان به سویم تند چون سیلاب

من به خیالم می‌پرم از خواب

مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی می‌دهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمی‌یابد به هیچ آغوش و لالایی

قسمتی از شعر شهر سنگستان

نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر
کدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
که گوید داستان از سوختنهایی
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی به شهرش
حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت 
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد : آی
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
دلیران من ! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و
دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست 
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست

Image result for ‫انسانهایی که سنگ شدند‬‎

تورا با غیر می بینم


تو را با غیر میبینم صـــــدایم در نمی اید
دلم میسوزد و کاری زدستم بر نمی اید  

نشستم باده خوردم خون گریستم کنجی افتادم
تحمل میرود اما شب غـــــــــــــــــم سر نمی اید 

چه سود از شرح این دیوانگیها بیقراریهـــا
تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی اید

توانم گفت مستم میکنی با یک نگه اما 
حبیبا درد هجرانت بگفتن در نمـــــی اید 

منه بر گردن دل بیش از این طرق جفا کاری 
که این دیوانه گر عاشق شود دیگر نمی اید

دلم در دوریت خون شد بیا و اشک چشمم ببین 
خدا را از چه بر من رحمت ای کافـــــــر نمی اید 

اسکندری پیدا شود


باز می گویند فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد، امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.

 

ین شکسته چنگ بی قانون 
رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر 
گاه گویی خواب می بیند 
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر 
طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت 
یا پریزادی چمان سرمست 
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند 
روشنیهای دروغینی 
کاروان شعله های مرده در مرداب 
بر جبین قدسی محراب می بیند 
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را 
می سراید شاد 
قصه ی غمگین غربت را 
هان، کجاست 
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز 
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه 
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش 
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،‌سرد و بیگانه 
هان، کجاست ؟
پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب 
قرن شکلک چهر 
بر گذشته از مدارماه 
لیک بس دور از قرار مهر 

قرن خون آشام 
قرن وحشتناک تر پیغام 
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند 
هر چه هستی، هر چه پستی، هر چه بالایی
سخت می‌کوبند 
پاک می‌روبند