رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

اجبار

هستی اما...
کمرنگ
حرف میزنی اما
تلخ
محبت میکنی اما سرد
چه اجباریست دوست داشتنِ من؟!

- فریبا وفی


سنتور


اندازه ی صد سال نوری از دلت دورم
باید همیشه دور باشم از تو مجبورم 

یا گریه هایم را میان شعر میگویم
یا مینوازد گریه را نت های سنتورم

یعقوب عاشق توی این دنیا فراوان است
یعقوب... مثل من... که از این گریه ها کورم!

هر دفعه دل دادم به دریا باز هم افتاد
شکل تو یک ماهی قرمز در دل تورم

مثل تمام پسته ها که تلخ میخندند
پنهان شده صد بغض پشت خنده ی شورم

یک آسمان افتاده در قلبم که غیر از ابر
در بین باران های دلتنگی ش محصورم

شاعر شدن یعنی فقط حسرت... فقط حسرت!
یعنی تو دانشگاهی و من پشت کنکورم!


تیمور لنگ

از گریه گر گرفته به گهواره کودکم 

قلبم به شوق توست که دلتنگ می زند

این طفل بی زبا ن چه کند چون که گرسنه است

 بر سینه های مادر خود چنگ می زند

 

هرآرزو که سر بکشد در سرشت من

 سرخورده اراده من می شود ولی

هرگاه قصد فتح نگاه تو میکنم

 تیمور وار پای دلم لنگ می زند

 

ای مو به موی زلف تو در پیچ و تاب عشق

 بی تو سیاه چشم سیاه است سرنوشت

چون منشاء سیاه و سفید است چشم تو

 کی چرخشش به روز و شبم رنگ می زند

 

هر چند چشمه سار حقیقی است عشق دوست

 من ماهیم به تنگ مجاز نگاه تو

تا سنگ قلب توست در این عشق عاقبت

 دست تو تنگ را به سر سنگ میزند

 

ای دل تو در خیال به دنبال کیستی

 در آب عکس ماه مگر صید کردنی ست

فرق است بین جست پلنگانه سوی ماه

 با چنگ روی آب که خرچنگ می زند

 

تا کی رها شوند چنین مردمان اشک

 از قله نگاه تو بر دره دلم

رنگین کمان بیاور و بارانیم نکن 

قلبم به عشق توست که دلتنگ می زند



شعر: حمید درویشی

باز آ

 
بازآ که چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ست 
با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ست
ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست 

در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد 
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟

چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است

 مهرداد اوستا

گل زودرس


آن گل زودرس چو چشم گشود 
به لب رودخانه تنها بود 
گفت دهقان سالخورده که :
حیف که چنین یکه بر شکفتی زود 
لب گشادی کنون بدین هنگام 
که ز تو خاطری نیابد سود 
گل زیبای من ولی مشکن 
کور نشناسد از سفید کبود 
نشود کم ز من بدو گل گفت 
نه به بی موقع آمدم پی جود 
کم شود از کسی که خفت و به راه 
دیر جنبید و رخ به من ننمود 
آن که نشناخت قدر وقت درست 
زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟

نیما یوشیج   

دوستانت پا به پای دشمنانت می زنند


گرچه هرشب استکان بر استکانت می زنند
هرچه تنهاتر شوی آتش به جانت می زنند

تا بریزی دردهایت را درونِ دایره
جای همدردی فقط زخم زبانت می زنند

عده ای که از شرف بویی نبردند و فقط
نیش هاشان را به مغزِ استخوانت می زنند!

زندگی را خشک-مثل زنده رودت-می کنند
با تبر بر ریشه ی نصف جهانت می زنند

چون براشان جای استکبار را پُر کرده ای
  با تمسخر مشتِ محکم بر دهانت می زنند

پیش ترها مخفیانه بر زمینت می زدند
تازگی ها آشکارا آسمانت می زنند! 

آه! قدری فرق دارد زخم خنجرهایشان
دوستانت پا به پای دشمنانت می زنند 

امید صباغ نو 

تصاویر زیباسازی نایت اسکین

سنگ را با چه زبانی به سخن وا دارم؟

من که در تنگ برای تو تماشا دارم
با چه رویی بنویسم غم دریا دارم ؟

 دل پر از شوق رهاییست ، ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که تمنا دارم

  چیستم ؟! خاطره ی زخم فراموش شده 
لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم 

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست ، ولی
سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم ؟
 
چیزی از عمر نمانده ست ، ولی می خواهم
خانه ای را که فروریخته بر پا دارم ...  

به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن اندوخته‌ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

زندگی خواب عجیبی ست که تعبیر ندارد

 ‎داغ،  روى جگرِ سوخته تاثیر ندارد
‎سرِ بر دار، هراس از لبِ شمشیر ندارد

‎سایه ى درد که روى تنِ احساس بلغزد
‎صبح خندان و شب یخ زده توفیر ندارد

‎سنگ، وقتى به دل آینه اى مشت بکوبد
‎خویش را مى شکند! آینه تقصیر ندارد

‎ سطر سطرِ نَفَسم معتکفِ چله ى آه است
‎-آه، یک آیه ى سرخ است که تفسیر ندارد!-

‎مثل شعریست که در ذهنِ کسى بست نشسته
‎شاعرِ خسته اش اما دلِ تحریر ندارد

‎بحث این نیست که اثبات شود مَرد نبردم
‎صبر، ربطى به رَجَزخوانىِ تقدیر ندارد

‎خلقتم قصه ى آمیختنِ خاک و شراب است 
‎بودنم مستىِ نابى ست که تطهیر ندارد

‎تا پناهنده به دیوانگىِ کشورِ عشقم
‎پهنه ى پاک جنونم غل و زنجیر ندارد

‎نیستم در صدد حل معماى حیاتم
‎زندگى خواب عجیبى ست که تعبیر ندارد...

رضوان ادیبی

درد دلتنگی من را ماه می فهمد فقط...

درد دلتنگی من را ماه می فهمد فقط                                                         
ناله های هر شبم را چاه می فهمد فقط                                                         

در درون سینه ام انباری از آه و غم است
حجم این اندوه را آگاه می فهمد فقط

در مسیر بادم و طوفان پریشان می کند
راز این آشفتگی را کاه می فهمد فقط

قصد رفتن می کند هر عابری از قلب من
رد شدن از زندگی را راه می فهمد فقط

مثل یک کشور که افتاده است دست دشمنی
عمق این وابستگی را شاه می فهمد فقط

درد دلتنگی من در این غزل جاری شده
سر این ابیات را همراه می فهمد فقط



Image result for ‫ماه‬‎