رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

سوار سبز

چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟

که سال ها نچشیده است ، طعم باران را


گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار

شکفته ها تن عریان شاخساران را


و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم

غبار خستگی روز و روزگاران را


درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند

به دار کرده بر اینان تن هزاران را


غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید

زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را


نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را

و شانه هایش آن رُستگاه ماران را


گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی

چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟


 درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !

صبور باش و فراموش کن بهاران را


 به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار

صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را


 سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !

به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !

گنجشک پریده

ای یار جفا کرده ی پیوند بریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده


در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده


ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه مجنون به لیلی نرسیده


در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده


بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده


مرغ دل صاحبنظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده


میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن اهوی رمیده


گر پای به در می نهم از نقطه شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده


با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده


روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

گر دیده به کس باز کند، روی تو دیده


سعدی


عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

دهانت را می‌بویند

مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.

دلت را می‌بویند

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را

کنارِ تیرکِ راهبند

تازیانه می‌زنند.

 

               عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما

آتش را

        به سوخت‌بارِ سرود و شعر

                                         فروزان می‌دارند.

به اندیشیدن خطر مکن.

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام

به کُشتنِ چراغ آمده است.

 

               نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

آنک قصابانند

بر گذرگاه‌ها مستقر

با کُنده و ساتوری خون‌آلود

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند

و ترانه را بر دهان.

 

               شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

کبابِ قناری

بر آتشِ سوسن و یاس

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

ابلیسِ پیروزْمست

سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

 

               خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

۳۱ تیرِ ۱۳۵۸


احمد شاملو

شاعر نمیشوند

شاعر نمی‌شوند کلمات
مگر آنکه پرتاب شوند
از پنجره‌ای
به کوچه‌ای


محمدرضا عبدالملکیان

لادن اتفاقی نیست

چرا مردم نمی‌دانند
که لادن اتفاقی نیست،
نمی‌دانند در چشمان دم جنبانک امروز
برق آب‌های شط دیروز است؟
چرا مردم نمی‌دانند
که در گل‌های ناممکن هوا سرد است؟
 

سهراب سپهری

در بهشت حتم گناه

ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل!

با این غزل، تغزل من نیز مبتذل


شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم

در استحاله جای عسل، می شود غزل


شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا

تا دل سوی کدام کشد قند یا عسل؟


ای از همه اصیل تر و بی بدیل تر

وی هر چه اصل چون به قیاست رسد بدل


پر شد ز بی زمان تو، در داستان عشق

هر فاصله که تا به ابد بود، از ازل


انگار با تمام جهان وصل می شوم

در لحظه ای که می کِشَمت تنگ در بغل 


من در بهشتِ حتم گناهم، مرا چه کار

با وعده ی ثواب و بهشتان محتمل؟

خودم

استراحت خوبی است در جوار خودم 

خودم برای خودم با خودم کنار خودم 


 همین دقیقه که این شعر را تمام کنم

 از این شلوغ ِ شما می روم به غار خودم 


 به سمت هیچ تنم را اشاعه خواهم داد

 به گوش او برسانید رهسپار خودم


     چه لذتی است که یک صبح سرد پاییزی 

کنار پنجره باشم در انتظار خودم


     گلی نزد به سرم زندگی اجازه دهید

 خودم گلی بگُذارم سر مزار خودم


     اگرچه این همه سخت است نازنین بپذیر

 دلم به کار تو باشد سرم بکار خودم


        از : احسان افشاری

دیار شب

جانم به فغان چو مرغ شب می آید

 وز داغ تو با ناله به لب می آید

 آه دل ما از آن غبار آلود است

 کاین قافله ازدیار شب می آید 


 رهی معیری

هیهات

ای حسن تو جلوه‌گر ز اسما و صفات

 روی تو نهان در تتق این جلوات


 اندیشه کجا به کبریای تو رسد

 هیهات ازین خیال فاسد هیهات


فیض کاشانی

نیست در شهر

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

  کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

  عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

  باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم  

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

  رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او  

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

  در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم  

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد  

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

  ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

  بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر  

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

  جام مینایی می سد ره تنگ دلیست منه

 از دست که سیل غمت از جا ببرد  

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است  

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد  

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

  خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد 

شط شراب

بیا و کشتی ما در شط شراب انداز

خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز


مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی

که گفته‌اند نکویی کن و در آب انداز


ز کوی میکده برگشته‌ام ز راه خطا

مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز


بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی

شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز


اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن

نظر بر این دل سرگشته خراب انداز


به نیم شب اگرت آفتاب می‌باید

ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز


مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند

مرا به میکده بر در خم شراب انداز


ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت

به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز