رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

چشمان تو یادم داد

چشمان تو یادم داد...فریاد کشیدن را
تا قله به سر رفتن...از کوه پریدن را


اصرار نکن بانو..این پیچ و خمِ وحشی
در مسخره پیچانده...رویای رسیدن را


#علیرضا آذر

انگار حال و روزدنیاخوش نیست


خورشید مردّد است، کمرنگ شده

هر چیز که دست می زنم سنگ شده


انگار که حال و روز دنیا خوش نیست

شاید که دلت برای من تنگ شده

 

سید مهدی موسوی

عجب صبری خدا دارد

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

همان یک لحظه اول

که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با همه زیبایی و زشتی

بروی یکدگر ویرانه میکردم .

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

که در همسایه صدها گرسته ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم

نخستین نعره مستانه را اموش آندم

بر لب پیمانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین

زمین و آسمان را

واژگون ، مستانه میکردم

 

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

نه طاعت میپذیرفتم

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگر ها نیز کرده

پارع پاره در کف زاهد نمایان

سبحه صد دانه میکردم

 

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون  صحرا گرد بی سامان

هزاران لیلی نازآفرین را کو بکو

آواره و دیوانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان

سراپای وجود بی وفا معشوق را

پروانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی

تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد

گردش این چرخ را

وارونه بی صبرانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

که میدیدم مشوش عارف و عامی زبرق فتنه این علم عالم سوز مردم کُش

بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری

در این دنیای پر افسانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،

 تاب تماشای تمام زشت کاریهای این مخلوق را دارد

وگرنه من به جای او چو بودم

یکنفس کی عادلانه سازشی

با جاهل و فرزانه میکردم

عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !


 :استاد رحیم معینی کرمانشاهی

اگر عشق نبود

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ ی کبود اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش اســت
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

قیصر امین پور

گریه

انـدر ایـن گـوشـه ی خـامـوشِ فَـرامـوش شـده ،
یـادِ رَنگینـی
دَر خـاطـرِ مـَن
گـریـه مـی اَنگیـزد ..

هوشنگ ابتهاج

شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟

 

بیت بیت غزلم شوق پریدن دارد

وه که دیدار غزل درد کشیدن دارد

چشم نرگس شده ات باده پرستم کرده

سعی بین حرم و میکده دیدن دارد

توبه کردم که قلم دست نگیرم اما

هاتفی گفت که این بیت شنیدن دارد

وخدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر

شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد

صحبت از قیمت این غمزه و آن ناز مکن

ناز عاشق کشت ای دوست خریدن دارد

عجب این نیست که آهوی دلم صید تو شد

طعم شهد لب صیاد چشیدن دارد

آن زمانی که آب و گلت را بسرشت

زیر لب گفت که این روح دمیدن دارد

قصه ی دست و ترنج است تماشاگه عشق

شکر وصل رخ تو جامه دریدن دارد

دیدن روی تو راه دگری می خواهد

شرح دیدار تو از شعر بریدن دارد

جز محبت در جهان ، هرگز نکردم اشتباهی

سوختم در شوره زار عمر ، چون خودرو گیاهی

ناله ای هم نیست تا سودا کنم با سوز آهی


نیستم افسرده خاطر هیچ از این افتاده پایی

صد هزاران روی دارد چرخ با چرخ کلاهی


ابر رحمت را گو ببارد ، تا بنوشد جرعه آبی

ساقه خشک گیاه تشنه کام بی گناهی


من کیم ؟ جویای عشقی ، از دل نامهربانی

من چه هستم ، هاله محو جمال روی ماهی


من چه ام ؟شمع شب افروزی بکوی بی وفایی

مشعل خود سوزی و تا سر نبرده شامگاهی


من کیم ؟ در سایه غم آرمیده خسته صیدی

بال وپر بسته ، اسیر و بندی بخت سیاهی


جز صفای خاطر محزون ، ندارم خصم جانی

جز محبت در جهان ، هر گز نکردم اشتباهی


مو مکن آشفته آخر بسته جان من بمویی

مگسلان پیوند ، بسته کوه صبر من بکاهی


یا سخن با من بگو ، تا خوش کنم دل را بحرفی

یا نوازش کن دلم را با نگاه گاه گاهی


هیچ می دانی چها می دانم از چشم خموشت

رازها خواند دل من ، از سکوت هر نگاهی


داروی دردم تو داری نا امید از در مرانم

ای بقربان تو جان دردمند من الهی 

ماه سفر کرده

ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی

نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی


شد آه منت بدرقه راه و خطا شد

کز بعد مسافر نفرستند سیاهی


آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز

سازم به قطار از عقب قافله راهی


آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب

بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی


چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید

بازآئی و برهانیم از چشم به راهی


دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد

لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی


تقدیر الهی چو پی سوختن ماست

ما نیز بسازیم به تقدیر الهی


تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم

افسانه این بی سر و ته قصه ی واهی

حالم خوب است

حالم خوب است
هنوز خواب می‌بینم
ابری می‌آید
و مرا تا سرآغازِ روییدن ...

بدرقه می‌کند.


 سید علی صالحی

مرا قاصدک بیافرین

یک روز

تاک بودم و مست

یک روز

بید بودم و مجنون

اما این بار خواهش می کنم

مرا قاصدک بیافرین! 

آدم ها

خیلی وقت است

که به خبر های خوب محتاجند.

نان و نمک

به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم

  نان را تو ببر 

 که راهت بلند است

  و طاقتت کوتاه 

 نمک را بگذار برای من

  می خواهم این زخم 

 تا همیشه تازه بماند.


سهراب کجاست

ما را ز طلوع صبح غافل کردند

  شب را نفس گرم محافل کردند


  درویش به نان فروخت ایمانش را  

سهراب کجاست؟ آب را گل کردند


ایرج زبردست