در اتوبان سلوک
شاعری هروله ای کرد و گذشت
زاهدی چپ شد و مرد
عارفی پنچری روح گرفت.
شاعری شعر جهانی می گفت
هم بدان گونه که می افتد و دانی می گفت
شاعری شوریده
از خودش بر می گشت
کاغذی در کف داشت
پی یک شاعر دیگر می گشت
پیش چشم شاعر
جدولی حل می شد
عشق مختل می شد!
شاعری شایعه بود
نقد تکذیبش کرد!
تاجری سر می رفت
شاعری حل می شد
ناقدی نیزه به دست
در المپیک غم اول می شد.
شاعری خم می شد
منشی قبله ی عالم می شد!
شاعری خون می گفت
زاهدی ایدر و ایدون می گفت
قصه ی لیلی و مجنون می گفت!
سالکی خسته به دنبال حقیقت می رفت
در مجاری اداری گم شد!
شاعری مادر شد
پدر بچه ی خود را سوزاند!
شاعری نی می زد
عارفی می نالید
زاهدی بست پیاپی می زد!
تاجری مجلس تفسیر گذاشت
ابتدا فاتحه بر قرآن خواند!
سید حسن حسینی
مردم! ای مردم
من همیشه یادمست این، یادتان باشد
نیم شبها و سحرها، این خروس پیر
میخروشد، با خراش سینه میخواند
گوشها گر با خروش و هوش با فریادتان باشد
مردم! ای مردم
من همیشه یادمست این، یادتان باشد
و شنیدم دوش، هنگام سحر میخواند
باز
این چنین با عالم خاموش فریاد از جگر میخواند
مردم! ای مردم
من اگر جغدم، به ویران بوم
یا اگر بر سر
سایه از فرّ ِ هما دارم
هر چه هستم از شما هستم
هر چه دارم، از شما دارم
مردم! ای مردم
من همیشه یادمست این، یادتان باشد
مهدی اخوان ثالث
دانلود دکلمه ی جنین از علیرضا آذر با لینک مستقیم
روزگاری قسم عیاری داشت، تا که در شهر بوی نان پیچید
در چرخش تاریخ، چه سرخورده چه سرخوش
دنیا نه به جمشید وفا کرد، نه کوروش
آسودهام از آتش نیرنگ حسودان
از تهمت سودابه بری باد، سیاوش
ما اهلی عشقیم چه بهتر که بمیریم
جایی که در آن شرط حیات است ، توحش
ای دل! من اگر راز نگهدار تو بودم
این چشمهی خشکیده نمیکرد تراوش
من بی تو سرافکنده و دمسردم و دلخون
ای عشق سرت سبز و دمت گرم و دلت خوش
شاعر : فاضل نظری
دستی به سپیدی ِ روز
پنجره را گشود
سرما و سوز
بیدار
بر پلک های من نشست ...
*
اکنون
خاکستر شب را
باد
در کوچه می برد ...
خسرو گلسرخی
تو رفتی
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دستِ جوانت
بشارت فردا ،
هر سال سبز می شود
و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک
گل می دهد
گلی به سرخی ِ خون ...
خسروگلسرخی
چشمان تو که از هیجان گریه می کنند
در من هزار چشم نهان گریه می کنند
نفرین به شعر هایم اگر چشم های تو
اینگونه از شنیدنشان، گریه می کنند
شاید که آگهند ز پایان ماجرا
شاید برای هر دومان گریه می کنند!
بانوی من! چگونه تسلایتان دهم؟
چون چشم های باورتان گریه می کنند
پر کرده کیسه های خود از بغض رودها
چون ابرهای خیس خزان گریه می کنند
وقتی تو گریه می کنی ای دوست! در دلم
انگار ابر های جهان گریه می کنند
انگار با تو، بار دگر، خواهران من
در ماتم برادرشان گریه می کنند
در ماتم هزار گل ارغوان مگر
با هم هزار سرو جوان گریه می کنند
انگار عاشقانه ترین خاطرات من
همراه با تو مویه کنان گریه می کنند
حس میکنم که گریه فقط گریه ی تو نیست
همراه تو زمین و زمان گریه می کنند
حسین منزوی
به من محبت کن !
که ابر رحمت اگر در کویر می بارید
به جای خار بیابان
- بنفشه می روئید
و بوی پونه وحشی به دشت بر می خاست
چرا هراس ؟
چراشک ؟
بیا
که من
- بی تو
درخت خشک کویرم که برگ و بارم نیستغ
امید بارش باران نو بهارم نیست
حمید مصدق
اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
متن کامل شعر در ادامه مطلب
محبت آتشی در جانم افروخت
که تا دامان محشر بایدم سوخت
عجب پیراهنی بهرم بریدی
که خیاط اجل میبایدش دوخت
باباطاهر
ما بی تو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
ای سایه سار گرم بی ترحم
جز سایه ی گرم دستان تو جایی ندارم
تو آبروی خاکی و حیثیت آب
دریا تویی ما جز تو دریایی نداریم
خورشید چشم توست، چشمان تو خورشید
تا نشکفد چشم تو فردایی نداریم
وقتی عطش می بارد از ابر سترون
جز نام آبی تو آوایی نداریم
شمشیرها را گو ببارند از سر بغض
از عشق ما جز این تمنایی نداریم
سلمان هراتی