رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

اگر به دریا نمیزدی

گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت


از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت


اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت


دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی گذاشت


شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت


گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت


ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت


ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت



"فاضل نظری"

هرگز


من تمنا کردم 

که تو با من باشی

تو به من گفتی

هرگز-هرگز

پاسخی سخت و درشت

و مرا غصه ی این هرگزِ تو خواهد کشت!

چه گویمت

چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی


چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غم‌انگیز ماه و سال من


خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی


 سیمین بهبهانی

خال هندویت


دلدار من

 اگر بخواهی بی دریغ بلخ و بخارا و سمرقند را  

به خال هندویت خواهم بخشید 

اما پیش از آن از امپراطور بپرس

 بدین بخشش راضی است یا نه 

زیرا امپراطور که بسی بزرگتر و عاقلتر از من و توست

 از راز عشق ورزیدن خبر ندارد! 

آری ای پادشاه!

 میدانم که به این بخشش ها رضا نخواهی داد 

زیرا تاج بخشی فقط از گدایان کوی عشق ساخته است 


گوته

باران


در زد کسی انگار که مهمان داریم 

در سفره گرسنگی فراوان داریم 


امروز پدر  ابر  زیادی آورد 

مانند همیشه شام باران داریم

.

زخم های تا ابد کاری

گاهی میان خنده می گریم
گاهی میان گریه میخندم 
شبها به کنجی میروم آرام
در را به روی خلق می بندم

از روزهای رفته دلگیرم 
از روزهای نیامده نومید
هر روز با یک قصه ای تازه 
یاد تو در من میشود تجدید 

دور از نوازش های دست تو
دستان من در انزوا تنهاست
حتی نسیمی از بهاران هم
دور از تو این ایام جانفرساست

یادت شبیه سایه ای سنگین
هر لحظه افتاده ست دنبالم
دیدی چه کردی با دلم آخر
دیدی چه آوردی بر احوالم؟ 

آن روزها دیگر نمی آیند
آن روزهای مملو از خنده
هر روزمان با شادمانی بود
هر روزمان از عشق آکنده 

گفتم که شاید شعرهای من
تسکین دهد این زخم و بیماری
این زخم ها اما نمی میرند 
این زخمهای تا ابد کاری

مانند اسپندم که در آتش
می سوزم اما بوی خوش دارم
کوهم! که گاهی سخت می گریم
می گریم اما جوی خوش دارم

ای کاش چشمانت نمی افتاد
بر باغ های سبز همسایه 
تا بر سرم دیگر نمی انداخت
این غصه ها، اندوه ها، سایه

دریای شور انگیز عشق ما
ناگاه دیدم در تلاطم شد
آن زورق رویای من آنگاه
در هم شکست و بین آن گم شد

دور از تو هرجائی که من رفتم
انگار رنگی از جهنم داشت
هر گل که در اطراف خود دیدم
مانند من در چشم شبنم داشت

ای شهرزاد قصه های من
این قصه را هم نقل کن پشتم
این هم بگو یک شاعری را من
از شدت عشق خودم کشتم

دیگر رها کن دستهایم را
ای عمر من ای هستی مسموم
دیگر نمیخواهم تو را ای عمر
حتی تو را ای هستی موهوم

رفتی و من هم بعد از آن دیدار
دیدار دیگرها نمیخواهم
با اینکه یادم نیستی دیگر
اما من از یادت نمی کاهم

برف بی موقع

حرفایت شبیه برف اند!


از آن برف های بی موقع که


نزدیک بهار می بارد و فقط،


جان شکوفه های درختان را می گیرد!

نمک


زخم را پنهان کن حتی از خودت 

جز نمک در مشت دنیا هیچ نیست


.

مهربانی

مهربان باشی اگر صد باغ گل ارزانی ات    

   روی گل های قشنگ باغ دل پیشانی ات


سرمه¬ی چشم جهان از رنگ گیسوساختی      

وای بر دل های عاشق از نگاه آنی ات


مهریعنی دل به دریای محبت داشتن     

   وسعت یکدشت گل ارزانی مهمانی ات


یادمان باشد محبت میوه ی باغ خداست    

    ماه من دست فلک کی قدرت ویرانی ات


یک شب از روی محبت گرنظربرما کنی         

    منزل جان بی محابا می کنم قربانی ات

***

نیشم چرایی


تو که نوشم نیی نیشم چرایی      

تو که یارم نیی پیشم چرایی


تو که مرهم نیی ریش دلم را       

 نمک پاش دل ریشم چرایی

جوونی هم بهاری بود و بگذشت


جوونی هم بهاری بودو بگذشت     

 به ما یک اعتباری بود وبگذشت



     میان ما و تو یک الفتی بود            

 که ان هم نوبهاری بود وبگذشت


باباطاهر

خبرت هست؟

خبرت هست؟ که از خویش خبر نیست مرا

گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا

 

گر سرم در سر سودات رود نیست عجب

سرسودای تو دارم غم سرنیست مرا

 

بی‌رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم

غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا

 

"امیر خسرو دهلوی"


امید و چه نومید

از بس که ملول از دل دلمرده ی خویشم
هم خسته ی بیگانه ، هم آزرده ی خویشم

این گریه ی مستانه ی من بی سببی نیست
ابر چمن تشنه و پژمرده ی خویشم

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده ی خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپرده ی خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بد آورده ی خویشم

ای قافله! بدرود ، سفر خوش ، به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده ی خویشم

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده ی خویشم

گویند که « امید و چه نومید! » ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده ی خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟
پرورده ی این باغ ، نه پرورده ی خویشم


مهدی اخوان ثالث

کاش نقاش تو اینقدر هنرمند نبود

کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود

آتشی بودی و هر وقت تو را می دیدم
مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می ترسد
خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود

هر چه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله. تقصیر تو هرچند نبود

شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول
بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آنها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تو را دید رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود

آّه. ای تابلوی تازه به سرقت رفته
کاش نقاش تو اینقدر هنرمند نبود...

  کاظم بهمنی