رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

هنر فاصله ها

فکر می کنم هنر اصلی هنر فاصلـــــه هاست.

زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور یخ می زنیم. باید یادبگیریم جای درست و دقیق را پیدا و همان جا بمانیم...! 


برگرفته از کتاب "دیوانه وار"

 کریستین بوبن

 مترجم: مهوش قویمی 

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

بَسَم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مَجالی


نه رَهِ گُریز دارم نه طریق آشنایی

چه غمْ اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی


همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی


چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی


به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن

که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی


غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد

که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی


سخنی بگوی با من که چُنان اسیرِ عشقم

که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی


چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت

به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی


که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد

به طپانچه‌ای و بربط برهد به گوشمالی


دگر آفتاب رویت مَنِمای آسمان را

که قمر ز شرمساری بِشِکست چون هلالی


خَطِ مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی

قلمِ غبار می‌رفت و فرو چکید خالی


تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد

گنه است برگرفتن نظر از چُنین جمالی


سعدی

گریه های زنانه

سه دقیقه مانده به فردا و من

نمیدانم

کجای این دنیا

گریه های زنانه ام را 

جا گذاشته ام 

که این گونه شامگاهان طولانی را باید

مردانه قدم بزنم


فاطمه نادریان

مربای تمشک با چای

او در این دنیا سه چیز را دوست داشت

دعای شامگاهی، طاووس سفید

و نقشه ی رنگ پریده آمریکا

و سه چیز را دوست نداشت

گریه کودکان

مربای تمشک با چای

و پرخاشجوئی زنانه را

...و من همسر او بودم


آنا آخماتووا

زاهد

زاهد بودم ترانه‌گویم کردی

سر فتنهٔ بزم و باده‌خویم کردی

سجاده‌نشین با وقاری بودم 

بازیچهٔ کودکان کویم کردی


مولانا

خراب چشم تو



یک پلک تا به هم بزنی باد می برد 

عشقی که کار دست دلت داد می برد 


کوه غرور عامل تغییر ماجراست

پژواک غصه های مرا شاد می برد


یارا عقب بایست که این رود سهمگین

مهرت همین که در دلش افتاد میبرد 


دشمن خراب چشم تو را دست کم گرفت

دارد تو را به خانه ی آباد میبرد 


شیرینی ات به کام رقیب است و تلخی اش

عمری ست مرا به خلسه ی بیداد میبرد 


حالا که عشق پیر و فراموش کار شد

اسم مرا به سادگی از یاد میبرد 


خسرو تو هم به بخت خودت مطمعن نباش

پایان این مسابقه فرهاد میبرد 


امید صباغ نو

رد پا

جنگل

ردپای باران است

ویرانه

ردپای توفان

من ردپای توام

همیشه پشت در خانه ات

تمام می شوم.

 


"علیرضا راهب"

تا کور شود هر آنکه نتواند دید

تا یار برفت صبر از من برمید

وز هر مژه‌ ام هزار خونابه چکید


گوئی نتوانم که ببینم بازش

تا کور شود هر آنکه نتواند دید




عبید زاکانی

عدالت جهان

به عدالتِ جهان مشکوکم 

 دستانت دور 

 اما نفست جانِ من است... 


 "پریناز ارشد"

خط پیشانی

خط های روی پیشانی ام

ربطی به سنم ندارد

دارم

روزهای بعدِ رفتنت را می شمارم...


 


"محسن حسینخانی"

در من ابری جاودانه میبارد

گوشه ی تختم نشسته ام

در من ابری جاودانه میبارد 

سیاهی دست اتاق

به تنهایی سپید دلم

                              پرخاش میکند 

     و اندوه

آرشه بر تار های گلویم کشیده است 

     این نغمه ها

راز های سربه مهر سینه ام را 

                                                 فاش میکند 

در من ابری جاودانه میبارد 



فاطمه نادریان

داربست

مثل هرشب به را می افتم دلم از هرچه هست میگیرد

لحظه های امیدواری من باز رنگ شکست میگیرد 


حس خوبی نمیدهد وقتی از خودت این سوال را بکنی

شانه هایت برای چند نفر نقش یک داربست میگیرد 


درد دارم ولی نه از خنجر زخم من تیر می کشد وقتی 

که ببینم رفیق پشت سرم دارد انگشت شست میگیرد 


از چرا های مانده در ذهنم به چراگاه میرسم اما

بره ی رام آرزو هایم را ، گرگ تقدیر پست میگیرد


به کسی چه که جان رسیده به لب به کسی چه که سوختم در تب 

گزمه هم فکر میکند امشب ، باج از چند مست میگیرد؟ 


مطمعن باش خوب میفهمم پشت قرمز ترین چراغ جهان 

دلت از دست روزگاری که حرمتت راشکست میگیرد 


می روم چشم شهرتان روشن نارفیقان من کجا هستید 

آی...تابوت بغض تلخم را چه کسی روی دست میگیرد؟


امید صباغ نو 


جنگل


جنگل سبز چشمانت

هیاهوی آهوی چموشی را به دستم داد،

تا ورق ورق از تو بنویسم...

و در بیشه زار آغوشت

سرمست از شهد لبانت،

بغل بغل واژه های معطر عشق را،

بچینم... به پایت ریزم

و تاجی از میخک های احساس،

بر پیچکِ زلف مُشکینت بگذارم

وه! که چه تربناک می شود،

نبض سرانگشتانم از واژه ی "تو"



# زهره طغیانی

دفتر شعر هایم

با دفتر شعرهایم

خاکم کنید ....

میخواهم دفترم را به دست خدا برسانم

تا بخواند حدیث دردهای شبانه ام را.....

و حال خدا چه دیدنی میشود

وقتی ببیند

دفتر شعرم را

با نام تو

آغاز کرده‌ام


#جبار فتاحی (رستا)

نامه نبشتن چه سود چون نرسد سوی دوست


آب حیات منست خاک سر کوی دوست

گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست


ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار     

فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست


داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار    

مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست


دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا    

گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست


گر متفرق شود خاک من اندر جهان

باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست


گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل     

روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست


هر غزلم نامه‌ایست صورت حالی در او     

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست


لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر     

سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست


سعدی